انجیر نارس

.

چقد سخته که مردی بابا 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۰۲ ، ۱۲:۳۰
مهدیه نیک مهر

سلام
از دو سال و نیم ننوشتن می‌آیم.
نه تنها ننوشتن در اینجا که در هیچ کجا.
امشب عمه از وبلاگم گفت.
که تمامش را خوانده. آن هم چندین بار.
یادم آمد که اصلا روزگاری وبلاگی بود و دستی بر نوشتن.
آخرشب سر زدم تا خود قبلی ام را بخوانم.
یک کلمه‌اش را هم نفهمیدم.
یادم می‌آید غمگین بودم.
امروز طور دیگری ست.
خیلی طورهای دیگر.
و همینش خوب است.
مهدیه رفت. شیما برگشت. قدمت مهدیه از ۷ سالگی‌ شروع می‌شود
و شیما از روز اول زندگیم.
راست می‌گفتم مهدیه‌های قبلی نباید به امید مهدیه‌ی آینده زندگی می‌کردند.
شیما در راه بود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۰۲ ، ۰۲:۰۴
مهدیه نیک مهر

این نوشته، اول چند خطی بود که برای خودم توی یادداشت‌هام به انگلیسی نوشته بودم. دلیلش هم شاید این باشه که اینقدر لیریکس و دیالوگ‌ها رو به انگلیسی‌ می‌شنوم که حرف‌ زدنم با خودم هم انگلیسی میشه.
به‌قول بهنوش که می‌گفت نمی‌دونم چرا همون رو میایم فارسی بگیم بی‌مزه می‌شه.
ولی گفتم یه دستی به سر و روش بکشم و بیارم بذارمش اینجا. وقتی یه‌چیزی رو از درون خودت می‌کشی بیرون، سامون می‌گیره. انگار که افکارت رو گردگیری کرده‌ باشی. این روش منه برای اینکه بین دنیاهای خیلی درونگرایانه و خیلی برون‌گرایانه یه پل و تعادلی ایجاد کنم. هنوزم نمی‌دونم درونگرام یا برونگرا. چون نشونه‌هایی از هردوش رو به وضوح توی خودم می‌بینم. بگذریم.
***
این، برای من همه‌چیزه.
چیزیه که وقتی توی حال طبیعی نیستم درباره‌ش خواب می‌بینم. و بعد تبدیل میشه به بهترین خوابی که به عمرم دیدم.
چیزیه که آرزوی برآورده شدنش رو ندارم چون همین الانم دارم توش زندگی می‌کنم.
رویاییه که گنده‌ترین ریسک‌های زندگیم و نامتعارف‌ترین رفتارهای اجتماعی رو بخاطرش انجام دادم بدون اینکه بترسم یا خجالت بکشم. چون رضایتی که بعدش واسم داشته اینقدر زیاد بوده که تمام مسیری که بخاطرش طی کردم رو توجیه کرده.
با این وجود رویاییه که گاهی یهو توی زندگیم متوجه شدم دارم ازش مراقبت می‌کنم، اینطوری که هروقت حس کردم این رویا، با یه سری اتفاق‌ها، احوالات بد روحی یا هرچیزی که بخواد منو نسبت بهش بطور منفی شرطی کنه مقابله کردم.
گاهی از پروسه‌ی مطالعه یا ساخت انصراف دادم. بخاطر اینکه دیدم حال بدم داره روی علاقه‌م تاثیر منفی می‌ذاره و منو ازش زده می‌کنه.
با این حال، همیشه اولین پناه منه. یعنی اگه نتونم درباره‌ش کتاب بخونم، ایده‌هامو می‌نویسم، اگه دستم به نوشتن نره، پادکست گوش می‌دم، اگه نتونم بشنوم، مستند می‌بینم، اگه تحمل تمرکز روی مستند رو نداشته باشم، فیلم نگاه می‌کنم، اگه فیلمش سنگین باشه، می‌رم یه فیلم آسون‌تر پیدا می‌کنم، اگه نتونم از چشام کار بکشم، موسیقی گوش می‌دم و تصور می‌کنم، اگه اعصابم تحمل موسیقی نداشته باشه از لحظه‌های واقعی زندگیم ایده می‌کشم بیرون و با یک کلمه توی یادداشت‌هام می‌نویسمش تا سرفرصت یادم بیاد و کامل بنویسمش.
اینقدر اینطوری چرخیده و چرخیده که الان، گاهی به خودم میام و می‌بینم دیگه کاری جز اینا بلد نیستم.
این آرزو، سینماست.
جایی که هیچکس بهت نمی‌گه چیکار کنی و همینش خوبه.
تویی و قصه‌ت که تا تعریفش نکنی، از فکرش رها نمی‌شی.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۰۰ ، ۲۰:۵۷
مهدیه نیک مهر

من برای مدت زیادی آزار دیدم.
آزار از یک دوست صمیمی. کسی که مثل چشم‌هایم به او اطمینان داشتم و به من دروغ گفت. پنهان کاری کرد. غرورش را بر سرم ریخت. دلجویی‌هایم را به هیچ انگاشت و دست‌آخر برو به امان خدا. تنهایم گذاشت.
آزار از کسی که غم‌هایم را می‌شنید و در نهان سفره‌ی طمع خودش را برایم پهن می‌کرد. چه چیزی بهتر از یک دختر آسیب‌دیده برای سواستفاده؟ چه خمیره‌ای نرم‌تر از یک دختر تنها شده و پناه از دست داده برای ورز دادن به سمت امیال فرصت‌طلبانه؟ ای..
وقتی فهمیدم که دو دور دور خودم چرخیده بودم از ضربه‌ی سنگینش.
آزار از محرم‌ترین آدم زندگی‌ام که کمترین وظیفه‌اش دلگرم کردن من است. اما توی سرم ترس نشاند و رفت.
و آزار از کسی که اصلا نمی‌شود عمق قصه‌اش را به واژه‌ها سپرد.
بله من کار می‌کنم، پول خودم را می‌سازم، کارم هم اتفاقا خوب است. من هم توی آن خوبم. چیزهایی زیادی هم توی کارم خلق می‌کنم. آنقدر که می‌شوند بچه‌های من، نه تولیدات کار.
و بله، دوستان زیادی دارم. مهربان و همراه. آدم‌هایی که مونس و امین من اند. دعوا هم داریم ولی آخرش باز هم دوستیم و دوباره انیس و مونس هم.
و خانواده‌ام، آن‌ را هم نمی‌شود به واژه‌ها سپرد. مهربانی‌ای دارند از اینجا تا به آسمان هفتم.

و خودم. که می‌دانم اصلا چرا آفریده شده‌ام. کارم توی این دنیا چیست و تمام اسباب به انجام رساندن آن در خون من جاری است. سری دارم پر از قصه. گوش‌هایی پر از موسیقی. و چشم‌هایی پر از قاب‌هایی که تابحال از لنز دوربین هیچکس ندیده‌ام. چیزهای زیادی یاد گرفته‌ام. کتاب‌های زیادی خوانده‌ام. دیگر مثل پر یک گنجشک روی چرخ‌ ساییده شده‌ی اسکیت‌هایم روانم. بهتر از قبل آواز می‌خوانم و کار کشیدن از حنجره‌ام شگفتی‌های جدیدی را نشانم داده. صدها یادداشت نوشته‌ام تا نوشتن را تمرین کرده باشم.
شما می‌گویید همه‌چیز ردیف است. بله. همه‌چیز ردیف است.
اما من پرم. پرم از زخم‌هایی که خوب نشده‌اند. پرم از آزارهایی که کسی نمی‌داند. نه کار، نه دوست، نه خانواده.
من در لحظه‌ی آزار تنها بودم. دفاعی نداشتم. چون نمی‌دانستم در مقابل محرم‌ترین‌های زندگی‌ام هم باید سپر به‌دست می‌گرفتم. کنارشان نشستم. دست گذاشتند بر پشتم و دستشان پر از تیغ بود.
بیا بگو، اینهمه چیزهای خوب توی زندگی‌ات. این را ببین. آن را ببین.
می‌بینم. دارم می‌بینم. دیر است. این‌ها برای روزهایی خوب بود که جهان را منصف می‌دیدم و خدا را همراه.
ببخشید ولی الان به مردن راضی‌ترم.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۱۲
مهدیه نیک مهر

می‌دونی من به امید چی زندگی کردم؟
مهدیه‌ی اردیبهشت، مهدیه‌ی خرداد.
برای این دوتا مهدیه، نامه‌ها نوشتم. براشون از مهدیه‌ای که توی دی و بهمن زندگی می‌کرد گفتم. فقط برای اینکه یادشون باشه چه مهدیه‌هایی پشت‌سرشون بوده و واسشون تلاش کرده تا اونا متولد بشن.
من الان مهدیه‌ی خردادم.
سلام می‌رسونم به مهدیه‌های قدیم و می‌گم به یه امید دیگه زندگی کنین.
من همونم. امتداد شما.
همون شماها.
من به امید مهدیه‌ای در آینده زندگی نمی‌کنم.
به امید آینده هم زندگی نمی‌کنم.
و حتی نمی‌دونم مهدیه‌ی فردا صبح چه شکلیه.
نمیخوامم بدونم.
اصلا، دلم نمی‌خواد هیچ مهدیه‌ای راه به آینده ببره.
از آینده همونقدر خسته‌م که از گذشته و حال.
و خدا سکوتی طولانی کرده.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۱۱
مهدیه نیک مهر

من که مردم، توی قبرستان‌های رایج خاکم نکنید.
یک کوه کوچک توی شهر خودم پیدا کنید. در بالاترین نقطه‌‌ی آن چاله‌ای بکنید.
مستطیلی نه، دایره‌ای.
که اگر خواستم دست‌هایم را باز کنم و ماه را در آغوش بگیرم جا داشته باشم.
چاله را کوتاه‌تر از قدم بکنید و بعد بکاریدم توی خاک.
اگر می‌توانستم خودم زحمتش را می‌کشیدم، اینکه به شما می‌گویم برای این است که آدمیزاد بعد از مرگ، ناگزیر فلج می‌شود. هرچقدر هم توی زندگی بارت را روی دوش خودت بگذاری، آخرش بار کندن قبرت روی دوش یک آدم دیگر است.
بگویید لطفا این زحمت را یک‌بار برای همیشه یکی از آن آدم‌هایی که خیلی دوستش دارم بکشد. دوست دارم فکر کنم خانه‌ی ابدی‌ام را دست‌هایی آشنا برایم ساخته‌اند.
بگویید یک بوته‌ی یاس روی خاکم بکارد تا اردیبهشت‌ها زیر طاق ابر و بادی آسمان، بوی روزهای خوب زندگی‌ام را احساس کنم و از آنجا که از تاریخ و تقویم بی‌خبرم با رویش یاس‌ها بدانم که تولدم حوالی همین روزهاست.
می‌خواهم تمام این‌ها از بوته‌ی یاسی برآید که زاده‌ی دست‌های آدمی است که تا روز آخر زندگیم دوستش داشته‌ام.
اگر دوست داشتید سنگ قبر استفاده کنید. من دوست ندارم. با وجود سنگ احساس می‌کنم برای همیشه آن پایین زندانی می‌شوم. آخر از سنگ که چیزی نمی‌روید. ولی شما اگر دوست داشتید یک سنگ کوچک بردارید و روی آن بنویسید ساکن این خاک دوست ندارد، دستی این یاس‌ها را بچیند. آن‌ها حق دارند تا وقتی زنده‌اند روی بوته دلربایی کنند و وقتی پژمردند آرام آرام از شاخه جدا شوند و مثل من به خاک برگردند.
اگر داستان ارواح خبیث واقعی باشد و اجازه داشته باشم برای انتقام به دنیا برگردم حتما سروقت آن‌هایی که یاس‌ها را چیده‌اند می‌روم.
بعد سنگ را عمود در خاک بنشانید و بروید.
بگذارید تنها باشم.
می‌خواهم بیاسایم از بریدن از آدم‌هایی که وقتی زنده بودم، مرا کشتند.
و چشم به‌راه قرص ماه‌ای بنشینم که خواهد آمد.
انتظاری که می‌دانم به سر خواهد رسید.
و کی به سر خواهد رسید.
برای یک بار در زندگی‌ام، نه؛ برای یک بار حداقل بعد از زندگی‌ام چیزی قابل پیش‌بینی، قابل اعتماد و با ثبات است:
ماه برای همیشه آن بالا.
من برای همیشه آن پایین. بلاخره امن و آرام.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۰۸
مهدیه نیک مهر

خیلی وقته دوس دارم بیام و چیزی بنویسم اینجا.
موضوعاتی هم برای نوشتن داشتم؛ اما هربار سعی کردم متن خوبی نشد.
چون دوس داشتم صاف و روشن اون موضوع رو بنویسم تا جان کلام منتقل شه. با این حال نوشته‌م چیزی میشد که مناسب دفترهای شخصیم بود از اون چیزهایی که آدم برای خودش می‌نویسه تا بخونه و چیزهایی رو به‌ یاد خودش بیاره.
شاید یکم دیگه موضوعاتم پخته‌تر شد طوری که شایسته‌ی وقت شما باشه.
اون‌طوری کلی حرف نو دارم که خوشحالِ خوشحال میشم براتون تعریف کنم.

ایده‌های درباره‌ی سینما، قصه، موسیقی.
حرف‌های درباره‌ی روح و روان و فکر آدم.
و چیزهایی درباره‌ی کارم که این روزها می‌تونم ازش به‌عنوان شغل‌ نام ببرم. می‌دونین فرقش توی ذهنم چیه؟ کار مال مردمه. اما شغل مال شماست، فرقی نداره کجا کار می‌کنین چون این، حرفه‌ی شماست. آینده‌ی شماست. دغدغه‌ی شماست. و بی‌اینکه رئیس، مشتری یا کارفرما بخوان، شخصا انجامش میدین و حساس و ناظر بر کیفیتش هستین.

از اون موضوعات، یکی یکمش رو گفتم. یکمم خوشحال شدم.
تا بعدا، شب بخیر.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۴۰
مهدیه نیک مهر

ماهیِ توی تُنگ قلبم مُرد از تُو.
اما روزت مبارک بابا.

 

                                                                                                                 دخترَکت.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۵۳
مهدیه نیک مهر

یک آینه‌ی جادویی زیبا داشتم. حالا لمپن شده‌است. تویش که نگاه می‌کردم خودم را می‌دیدم. زیباتر از آنچه بودم. آینه به من باور داشت. عصای دست و کوه پشت‌سرم می‌شد. شانه‌ای برای گریستنم بود. همدمی برای خنده‌ها، ترس‌ها، خیال‌ها، اضطراب‌ها و دلتنگی‌هایم بود. نور می‌بارید از آن حتی توی شب تاری که قبای ژنده‌ام را به‌ جایی در سیاهی‌هایش آویخته بودم. با همه‌ی این‌ها اما آینه‌ام مرا نشانم می‌داد و همه چیزم را دوست داشت. حتی بیشتر از آنکه من خود را دوست داشته باشم. آینه‌ام امروز لمپن شد. دیگر مرا نشان نمی‌داد. عصا را شکست، کوه را فرو ریخت، شانه‌اش را ربود و توی روز روشن، بی‌فروغ شد. البته که داشت مثل همیشه‌اش زندگی می‌کرد. اما امروز من چیز دیگری درونش دیدم. جادوی آینه‌ام رفت و دیگر معلوم نیست که زیباترین ملکه‌ی سرزمین خود باشم یا نه.
پیش از این من خود عصا و کوه و شانه و نور بودم. حالا، یادم نمی‌آید زندگی بدون جادو چگونه بود. فقط سختم است توی آینه‌ی زنگار گرفته‌ای نگاه کنم که مرا هم مثل خودش لمپن نشان می‌دهد. باید یاد بگیرم توی خشت خام هم خود را ببینم. زیباترین زن قلمروی خودم را. من را.
حیف از تو و آه.
کاش شکسته بودی و برای مرگت سوگواری می‌کردم.
نشکسته‌ای و هنوز هستی و این از هر سوگی سنگین‌تر است.
سنگین.
سنگین می‌دانی چیست؟
کاش هیچوقت ندانی.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۹ ، ۲۲:۲۵
مهدیه نیک مهر

گریه نکردن چیز بدیه. مثل دستشویی نرفتنه. مثل حجامت نکردنه. جمع میشه همه‌چی توی روح آدم. عین ریه‌های یه سیگاری، سیاه میشه قلب آدم. این یادداشتی نیست که برحسب دانسته‌هام از نویسندگی یا توانایی‌هام برای نوشتن نشات بگیره. عین خط‌خطی‌های یه بچه‌س که فکر میکنه تونسته نقاشی بکشه. انگشتامو واگذار کردم به ناخودآگاه، کودک درون یا هر اسم دیگه‌ای که روان‌شناس‌ها براش گذاشتن. و توی این لحظه حرف دیگه‌ای یادم نمیاد که بگم جز اینکه، نمیتونم گریه کنم. و این خیلی بده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۹ ، ۱۳:۰۱
مهدیه نیک مهر