نارسترین انجیر ممکن
همیشه از رشتهی دانشگاهیم ناراضی بودم و از تمام مشتقاتش گریزون: اساتیدم، ساختمون سه، تمرینهای تحویلی، پروژههای زوری، آزمایشگاهها، روپوش سفید، مقاومت و مولتیمتر، جزوههایی که مثل پوست پیاز برگه برگه شده بودند و حضور و غیاب.
مجموعهی اینها برای من شده بود یک تبعیدگاه. بجای بودن در حوزههایی که توش خوبم، تبعید میشدم به کلاسهای بیجان کامپیوتر. آدمهای کامپیوتری با منطق صفر و یک خو گرفته بودند و توی اون محیط، هنر که نه صفره و نه یک، یک مفهوم حذف شدنی و نامرئی بود.
این تنگنا منو قویتر میکرد. غصهم از کار اجباری در اردوگاه کامپیوتر رو میریختم توی بلوزی که جنسش نه از آواز که از نوشته و ایماژ و خیالات بود.
برای خودم جهانی ساختم که زیر طاق کامپیوتر و روی جهنم داغ پروژههای نامتناهی پا گرفته بود. سرکلاسها تند و تند مینوشتم، انگار که جزوه اما برای خودم مینوشتم. یک صفحه، ده صفحه. توی کلاس نبودم. بین کاغذها زندگی میکردم. در تایید استاد سر تکون میدادم و توی خطوط صورتش به هزار جادهی نرفته و کویر ندیده فکر میکردم. من گیر افتاده بودم توی کلاس اما خیالم رو آزاد میکردم، میفرستادمش دور دور خیلی دور. اینقدر دور که چیزی از عذاب اون چهار دیواری نفهمه.
فارغالتحصیل شدم. باید آزاد میبودم. باید شاد میشدم.
ولی اون طاق محکم و زمینی که بهش میگفتم جهنم رو از دست دادم. وارد دنیای واقعی شدم. زندگی روی سیاره زمین، زیر آسمون آبی.
حالا باید غصهی چیو میخوردم که براش شعر بگم و داستان بسازم؟ باید برای فرار از چی به خیالات پناه میبردم؟ فکرشو بکنید مردمان سیاه اگه هیچوقت از بردگی رنج نمیبردن بلوز آفریده نمیشد و چه آوازهایی بیاینکه بدنیا بیان با مرگ آدمها دفن میشدن زیر خاک.
من زندهم به زنده بودن خیالاتم. وگرنه میشم نمونه پیشرفته علم رباتیک، انسان مکانیکی.
روزایی که توی کلاسهای دانشگاه بیتاب میشدم هیچوقت فکرشو نمیکردم یه روز این حرفو بزنم:
اگه برای زنده بودن لازمه توی جهنم باشیم، قبوله من میرم.
با اختلاف بهترین متنی بود که این چند وقت خوندم. واقعا غرق لذت شدم از خوندنش. خیلی دمتون گرم