انجیر نارس

۴ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

گفتم اینا انجیره؟ گفت آره و پاشد یه دونه از شاخه تکیده درخت چید. تاحالا توی زمستون انجیر روی درخت ندیده بودم. انجیر رو بهم داد و گفت که میشه خوردش. گاز زدم. سفت بود مثل شکلات بدمزه هایی که ته شکلات خوری میمونن و آدم بلاخره یه روز بعد سالها از زور گرسنگی یا فرط کنجکاوی بازشون میکنه و دندوناش موقع خوردن خرد میشه، انگار که شکلاته بخواد تلافی سالها نادیده گرفتنشو سرت در بیاره.
گاز زدنش مثل شکستن پسته با دندون صدا داد و همین شد که بلافاصله هلیا، همون که خودش انجیر رو چید و بهم اطمینان داد خوردنیه گفت: "تف کن، تف کن"
بساط خنده ای شد، به همون پنج شیش ثانیه.
خنده هامون که تموم شد دوباره حواسا رو دادیم به جلسه. بچه ها گرم صحبت بودند و ما کم کم داشتیم گرم شنیدن میشدیم. یادم نمیاد حرفا به کجا رسید که کلافشو گم کردم و دیگه نشنیدم. باقیمونده انجیرمو از روی میز برداشتم و نگاش کردم. اینقدر نگاش کردم که نگاه هام به الفبا تبدیل شدن و الفبا به واژه و جمله و حرف:
"من از خوندن وبلاگ و کپشن و فلان و بیسار خوشم میومد. از اینکه میدیدم دخترها و پسرهای جوون زیادی توی سن و سال خودم، تونستن به تموم کلیشه ها غلبه کنن و دنیا رو خارج از قالب های زرد تزریقی ببینن لذت میبردم، علاوه بر این نگاه های تر و تازه و متفاوتشون باعث میشد قالب فکری خودم هم مدام رفرش بشه.
ازبین تمام اون نویسنده ها تنها یک نفر بود که بغیر از نوشته های مجازیش با شخصیت واقعیش هم در ارتباط بودم. و از من بپرسید شناخت اون آدم بدون دیدن وبلاگش، شناختی پر از اطلاعات ضد و نقیضه که حتی ممکنه باعث بشه باهم چپ بشید:)
اما به خودم اجازه دادم طوری بشناسمش که خودش میخواد: وبلاگش.
درطول زمان ما به دوستان وبلاگی تبدیل شدیم، انگار نه انگار که واقعی هستیم، راجب مسائل مختلف حرف زدیم و به هم از چیزی که در حقیقت هستیم اما بخاطر خویشتن داری در جامعه نشون نمیدیم گفتیم.
ما هجویات و گزافه هایی رو که جامعه به تعریفمون از هم سنجاق میکرد حذف کردیم، درباره هم از هم پرسیدیم و بعد از اون هردو با همون چهره و لباس ها به مفهوم دیگه ای برای هم تبدیل شدیم.
اینبار وبلاگ خوانی ورای تاثیرات قبلیش، نتیجه جدیدی برام داشت: مجازی آدمها اگر به زردی اینستاگرام و فیسبوک آغشته نشه میتونه مکمل خوبی برای شناخت شخصیت واقعیشون باشه.
این نتایج باعث شد برای اولین بار به این فکر کنم که چرا خودم هیچوقت وبلاگ ننوشتم؟ از وقتی این سوالو از خودم پرسیدم تا وقتی واقعا تصمیم گرفتم وبلاگ بسازم ماه ها طول کشید و سرانجام شبی که متنام این پا و اون پا میکردن برای انتشار، تنها یک عامل باعث میشد که نشرشون به تعویق بیفته: اسم وبلاگ.
من کارایی مثل انتخاب اسم رو خیلی دوست دارم و به همین خاطر دلم میخواد با وسواس و حوصله انجامش بدم. اما اون شب یهو " انجیر نارس" به ذهنم رسید ولی از اونجا که تو قاموس من یافتن اسم مناسب به این سرعت غیرممکنه، انجیر نارس و کنار گذاشتم و بیشتر راجبش فکر کردم. چند روز گذشت و هر اسمی پیدا میشد انگار که ادای اضافه توش باشه به دلم نمینشست. و من درنهایت به همون انجیر نارس رضایت دادم.
انجیر میوه مورد علاقمه، ترکیب رنگ بکار رفته توی ساختارش یعنی نارنجی و سبز جز ترکیب های محبوبمه، فصلش هم کوتاه تر از بقیه میوه هاییه که دوست دارم. و نارس، منم که با همه تلاش هام هیچوقت خیالم آروم نگرفته که به اندازه کافی پخته شدم بعلاوه اینکه در دوره ای به ساخت وبلاگ نیاز روحی پیدا کردم که از هر زمان دیگه ای توی زندگیم بیشتر بهم ثابت شد که چقدر کم میدونم و کم بلدم."
بچه ها همچنان حرف میزدن و از احوالشون برای هم میگفتن و الفبای نگاه من حسابی به چلچلی افتاده بود.
یک نفر درست همونی که یادم آورد "چرا وبلاگ نساختی؟" به من یک "انجیر نارس" داده بود.
و حالا من یک انجیر نارس گاز زده دارم.
سیب اپل هم یه روز از یه گوشه کوچیک دنیا شروع شد و شاید داستانی به همین سادگی پشتش وجود داشته باشه:)
هلیا میخوام بدونی که من هنوز اون انجیر رو نگه داشتم و برای اینکه جاش خوب باشه گذاشتمش توی پیانوی چوبیم. کنار نرگس های شب یلدا.
تو میدونی که دست سازه های چوبیمو چقدر دوست دارم.

.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۷ ، ۲۱:۱۱
مهدیه نیک مهر

اون ۲۴ ساعت کشدار ناامیدی تموم شد
و دقیقا همون که از وقوعش میترسیدم رخ داد
حالا من به اندازه یک مسافرت ۵۰ روزه به هواخوری مغزی نیاز دارم
و آه تخلیه عاطفی با نوشتن هم ممکن نیس.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۷ ، ۱۹:۴۱
مهدیه نیک مهر

بعضی لحظه ها در زندگی خیلی ناامیدکننده ست
اونقدر که دلت میخواد بزنی زیر هرچی مسئولیت و وظیفس
بجاش بری کوه، دشت، یه سیاره دیگه یا زیر پتو
حتی تمام دنیا رو پاز کنی و بشینی فیلم ببینی
بعضی لحظه های ناامید کننده کش میان
و من تا ۲۴ ساعت آینده محکومم به موندن در این لحظه کشدار
آخ که تنها فرار غیرممکن، فرار از زمانه
اینجور وقتا دلم میخواست این ۲۴ ساعتو موقتا میمردم

محض دلخوشیم: گاهی بی قواره نوشتن به تخلیه عاطفی می ارزه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۷ ، ۱۹:۳۴
مهدیه نیک مهر

شبها، عصرها یا ظهرها که به خانه برمیگردم دلم میخواهد یک فنجان چایی بنوشم همراه با یک تکه بیسکوییت.

این بار اما روال رفع خستگی را تغییر داده ام و بعد از یک روز سخت و پرکار دلم میخواهد از این روزهایم بنویسم.

از آدم های کم رنگ و پررنگ، از آنها  که خودشان را توی دلم جا میکنند و آنها که جایشان را توی دلم برا نفر بعدی خالی میکنند و میروند.

از آدم هایی که دانسته یا ندانسته با رفتارهایشان پله میسازند و آنقدر بالا میروند که روی چشم آدم جا میشوند یا کسانی که با سقوط آزاد، خودشان را از چشم آدم می اندازند.

قدیم ها دلم میخواست به هر قیمتی هم که شده آدم ها را دوست بدارم و دوستشان باشم، البته صبر کنید الان هم همان است. آه فکر میکردم بزرگ شده ام آدم حتما باید بیاید توی وبلاگ بنویسد تا بفهمد هنوز هم از خودش عقب است؟

بی انصاف نباشم اوضاع آنقدرها هم بد نیست، میدانید؟ الان حداقل میدانم چگونه آدم هایی را نمیخواهم و پای نخواستنشان ایستاده ام و این آرامم میکند، مرا معتمد خودم میکند از اینکه کم کم دارم بادیگارد خوبی برای خودم میشوم.

اما یک بار نوشتم آدم هایی را میخواهم که عین آب زلالند. نمیدانستم وبلاگ مثل امامزاده حاجت میدهد، اصلا چطور است بیایم گلیم آرزوهایم را اینجا پهن کنم و منتظر باشم کائنات پایشان را توی آن بگذارند؟ بله، بغیر از طاهره که نمونه اعلای آفرینش است و نجیب تر از او به دنیا ندیده ام، چندیست دوستی یافته ام که او هم انگار پاک زاده شده و پاک زیسته است. این روزها فکر میکنم چطور میشود از این آدم ها مراقبت کرد، چطور میشود به اندازه خوب بودنشان هوایشان را داشت، چطور میشود به اندازه ای که شایسته هستند دوستشان داشت.

دوست عزیز من، خوشحالم و همه ما خوشحالیم که تو پیدایت شده است. دیروز به من گفتی بنویس، نوشتم. 

بخوان و خودت را از نگاه من بشناس.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۷ ، ۲۱:۰۶
مهدیه نیک مهر