انجیر نارس

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

بیایید میخواهم باز برایتان بدگویی دنیا را بکنم.
هنوز رخت چرک سیاه را از تن نوشته هایم درنیاورده ام، دلم نمیخواهد.
فکر میکنم بی آنکه خود بدانم این روزها و نه تنها همین روزهای دم دست که دوره ای طولانی، زیاد اذیت شده ام.
کاشتم و برنداشتم.
اهمیت دادم و بی اعتنایی گرفتم.
بماند که میپذیرم اگر بگویید تو هم کم ناامید نکرده ای آدم ها را.
کم بی تفاوت نبوده ای به مهم هایشان.
خب همین است، همیشه هم دلم نمیخواهد بکارم. هیچکس نمیخواهد.
حرفم روی مود ها نیست، روی مدل هاست.
من مود بی اعتنایی دارم اما مدلم نیست.
به این معنی که "پاسخ متقابل به آدم ها" جایی در ضمیر من تعریف شده است، شاید برحسب مود یا هزار صلاحدید شخصی از آن استفاده نکنم اما حتما در جایی یا زمانی دیگر، طی یک موقعیت تصادفی یا اگر نشد طی شرایطی خودساخته، آن را جبران میکنم.
اما برای بعضی ها اعتنا، به هیچ انگاشته میشود و احترام، به کود پس افتاده از حیوانی.
گرمای محبت را نمیدانم به کدام زمهریری میبرند که یک تکه یخ میشود.
و سلسله مراتب ساخت یک رابطه دوستانه را کجا آموخته اند که نمیدانند چیدن خشت هایش از پی تا ثریا کار یک نفر نیست درحالی که خود را زیر سایه بی اعتنایی شان باد میزنند.
میدانید؟ مردم تا یک جایی از غریبگی خارج میشوند، آشنا میشوند، عزیز میشوند، دوست میشوند.
"سوتفاهم"، "بی منظوری" و "مشغله زیاد کاری" تا یک جایی توقف بیجا در این سیر را توجیه میکند.
مابقی میشود "به درک‌."
خشت آخر را سمت خشت های چیده شده پرتاب میکنی و میروی.
باد خنک بی اعتنایی روی پوست دوست به غبار بدل میشود تا بیاید ببیند چه شده ما رفته ایم.
راستش را بگویم دیدن و ندیدن بعضی ها، بودن و نبودن بعضی ها، برایم دیگر دو حالت نیست یک حالت است.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۷ ، ۱۱:۱۶
مهدیه نیک مهر

اولش فکر کردم لابد حالم خوب نیست.
کم خوابیده ام
شانه ام شکسته
لپ تاپ باتری خالی کرده
بیست تا لباس از زور سرما پوشیده ام و دست و پایم را گرفته
خلاصه یک چیزی هست که خلقم تنگ شده
اما فردایش هم همین بود
و پس فردایش
و ماه بعدش هم. حتی وقت هایی که لباس تنم را دوست داشتم، شانه نو خریده بودم و لپ تاپم تا خرخره شارژ داشت.
حقیقت این بود که بدم آمده بود یا شاید بدتر از آن، دچار زدگی شده بودم.
از تمام دخترها و پسرهایِ خوش رنگِ کتاب خوانِ دوربین به دستِ کافه نشینِ اینفلوئنسر.
از تمام پیکسل هایی که جوانک ها روی کیف هایشان میچسباندند.
از کپشن های پر مغز اینستاگرامی شان که سعی داشت به هر چیزی از نگاهی نو پرتو بیفشاند ولی با عکسی از موهای نارنجی فر خورده شان همراه بود درحالی که با شال چروک خورده سبزی دور گردن به دیواری آبی تکیه داده و معصومانه سر را به زیر انداخته بودند.
از دیزاین خانه هایشان که یک جانور خانگی، چند قاب عکس، دیوارهایی با رنگ های جیغ و گلدان هایی از همه رنگ جزء لاینفک آن بود.
از نمایشگاه هنرهای بصری که مثل قارچ سر از زمین برآورده بودند.
از متلک های سیاسی که هر ننه قمری با خوشمزگی و بی مزگی به اسم ایفلوئنسر بودن میپراند و دل خودش و خودمان را خنک میکرد.
نمیدانم چرا
روزی روزگاری میخواندمشان.
دوست داشتمشان.
اما حالا خسته ام
از تمام حرف های جدید تکراری و نگاه های نوِ کلیشه ای
دلم میخواهد ساده ترین لباس هایم را بپوشم، کمترین حرف ها را بزنم و خیلی از آن خوب هایی که دیگر قدرت درک آی دی اینستاگرامشان را ندارم آنفالو کنم.
دلم میخواهد اسکیت هایم را بردارم، ایمنی هایم را سفت بپوشم، هرچه بلدم انجام دهم و هرچند تا که لازم است زمین بخورم.
دلم میخواهد موسیقی هایم را حتی هانس زیمر نازنینم را پاک کنم و برخلاف همخوانی های همیشگی با آرمسترانگ بگویم لعنتی عذر میخواهم اما what a pathetic world
و دیگر هیچوقت توی اینستاگرام حرف نزنم.
آه
من اما
نه از موسیقی هایم دل میکنم نه از عادت به اینترنت و نه حاضر میشوم ایمنی هایم را تمام و کمال بپوشم و فردا ساعت یازده موقع پختن سوپ با آرمسترانگ خواهم خواند: what a wonderful world
چه میشود کرد؟
حقم همان پیج های روی اعصاب اینستاگرام است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۴۴
مهدیه نیک مهر