من آدم هایی را میخواهم که عین یک آینه، عین آب روانند. آدم هایی یکدست که میشود به "را"و "با" و "از" حرف هایشان هم اعتماد کرد. نمیگویم خوش وعده باشند نمیگویم مثل کوه باشند، میتوانند مثل من تنبلی کنند، گاهی زیادی شیطان شوند، گاهی خالی کنند و حتی زیر قولشان بزنند اما با همه کاستی ها، باطنشان مثل تنگ ماهی قرمزها شفاف باشد و خیالت آرام بگیرد که با یک اشرف مخلوقات جایزالخطای دیگر داری چای مینوشی و گپ میزنی. آنها که بجای چرخش زبان با قلبشان حرف میزند و در پس نگاهشان همان آدم آشنایی را میبینی که قبلا شناخته ای.
میدانی؟
اصلا؛
دلم برای اعتماد کردن،
برای خوشبین بودن تنگ شده.
دوست خوبی دارم که میگفت کتاب ها خودشون صدات میکنن.
و مامان هربار که از کتابی خسته میشدم و شروع میکردم به غرغر کردن، بهم میگفت بذارش کنار و هر کتاب دیگه ای دلت میخواد شروع کن.
میگفتم آخه نمیشه که همه چی نصفه نصفه.
میگفت یه روزی که وقتش برسه مطمئن باش بقیش و میخونی، اگه ازش خسته شدی ینی الان به چیزایی که اون تو نوشته احتیاج نداری، حتی ازم می پرسید چه کتاب هایی میخوام و بعدها به بهانه مناسبت های مختلفی مثل روز دختر و دانشجو و عید نوروز و چه و چه اونا رو برام میخرید.
خب راست میگفت.
دو سه سال از خرید این کتاب میگذره و حالا با اشتها میذارمش توی کیفم و شمرده شمرده میخونمش.