انجیر نارس

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

آدم ها به انتخاب خودشان ته کلاس نشسته اند. این را از خالی بودن صندلی های ردیف اول میتوان فهمید. آنها نه که خنگ یا سربه هوا بلکه درست به اندازه ای که عصر درنده خوی شان میطلبد رند و زرنگ اند. با این وجود ته کلاس را انتخاب کرده اند تا ضمن انجام اموراتشان به استاد هم احترام گذاشته باشند. تو گویی هیچ دقیقه تلف شده ای در زندگی نداشته اند که البته این نه تنها قابل باور نیست که به افسانه میماند. اما این دو ساعت چنان شکیبا و سلانه سلانه میگذرد که آدم فکر میکند دو ساعت پر برکت هلپی افتاده توی دامنش. دو ساعتی که میتواند یک گوشه بنشیند و با استفاده از مفهوم برکت به اندازه نصف روز کارهای درونگرایانه اش را انجام دهد.
گواه این ادعا به سادگی مشهود است: بغل دستی من با پلیور زرد، شهری شبیه الدورادور را که هرگز نتوانستند از نو توی عالم واقع پیدایش کنند توی موبایلش در یک پنج اینچی خوش گرافیگ پیدا کرده و دور از چشم های جوینده دنیا سرگرم نجات شهر است. وسط بازی گاهی هم عینکش را روی بینی تنظیم میکند درست به همان دقت و ظرافت، موقع تورق جزوه های درسی. دو نفر پشت سرم پچ و واپچ میکنند و "فلانی را فالو داری" و "فلانی را فالو دارم" میگویند. یک نفر دیگر آن طرف رو به تخته به زمین نگاه میکند و از من بپرسی از تمام آدم های دیگر مشغول تر و متمرکز تر است.
با دیدن اینها جرات میکنم کتاب قطع وزیری ام را از توی کیفم بیرون بکشم که توی این شرایط برای مخفیکاری بسیار گنده بنظر میرسد. صفحه های کاهی اش را پیش رویم باز میکنم و مهتابی بالای سرم نور را چنان از کاغذهای زرد بازتاب میدهد انگار که رنگ صفحات را سفید تشخیص داده است.
سرگرم سوراخ هایی میشوم که در ماتحت سرباز جنگ جهانی باقی مانده و توی این فکرم که چرا جغرافیای سوراخ گلوله ها بر پهنه تن افراد درجه قهرمانی شان را تعیین میکند. مگر همگی گلوله یک اسلحه و اسلحه ها همگی ساز و برگ یک جنگ نیستند؟
وسط جنگم، سرباز ها تیرهای ساکت اما کشنده ای درمیکنند و میدان صدای استاد میدهد.
ناگاه توی صدای میدان صدای دختری میدود. چشمم را از کاغذ برمیکنم، دختری از صندلی های جلو دارد سوال می پرسد فکر میکنم مگر کسی هم بود که گوش بدهد؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۷ ، ۰۰:۰۵
مهدیه نیک مهر