انجیر نارس

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

همیشه یه حسرت مستتری به اسکیت دارم. هیچوقت اینقدر پیله‌ش نیستم که بخوام ورزشکار باشم یا در رقابت‌ها شرکت کنم، اما اینقدری پیگیر هستم که وقتی بیست روز اسکیت نکنم حس میکنم حالم داره کهنه و مردابی میشه.
متاسفانه این یه نوع ورزشی هست که باید محل و ابزار مناسبش رو آماده کنی تا بتونی انجام بدی و من گاهی وسط آشپزی‌م برای ناهار درحالی که پیاز خرد میکنم و شلوارک گل‌گلی گشاد پوشیدم دلم میخواد درست همون لحظه اسکیت کنم. درنهایت آشپزخونه با حال زار رها میشه و من والتس و کروگرافی‌ها رو بدون کفش انجام میدم. اینا حرکاتی هست که شما باید اول با بدنتون بلد باشید بعد روی کفش انجامش بدین هرچند آموزشش همزمان هست اما تمرین‌هاش باید بدون کفش هم انجام بشه. خیلی از اشکالات توی اسکیت بخاطر اینه که اصل حرکت درست درک نشده.
درباره حسرتم بگم. همیشه حس میکنم کمه، بیشتر یادش بگیر. دیره، سریعتر تمرین کن و جونم درمیاد. نه از تمرین‌های فیزیکی که از فشاری که ذهنم بهم میاره. من با شرایط خیلی سختی در فصل‌های مختلفی از زندگیم این روند رو ادامه دادم. البته که همون شرایط موانع جدی‌ای بودن و هستن برای ارتقا بعضی چیزها توی اسکیت‌. شاید همیناست که باعث شده ته قلبم راضی نباشم. حس من نسبت به اسکیت مثل علاقه داشتن به کسی هست که هنوز نرفته دلتنگشیم. خیلی وقت هست، خیلی فرصت هست و من هی فکر میکنم دیر شد، زود باش، بدو.
خلاصه جونم براتون بگه بهترین لحظه‌های زندگی من وقتیه که فیلم و تصویر رو با اسکیت و موسیقی تلفیق میکنم. میدونین اون لحظه‌ها چقدر زنده‌م؟ به اندازه‌ی سه‌تای شما. آره، دقیقا خود خود شما.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۱۰
مهدیه نیک مهر

دم غروب رفتم خرید واسه شام.
توی برگشت تصمیم گرفتم یخرده هوا بخورم. وسط تابستونیم و باید آتیش بیاد از هوا اما خود خود پاییزه هوای این شهر. خداوندگارا، شهریارا همینجا دعا میکنم به درگاه ازلی ابدیت، نگهدار این هوا رو برا ما.
روی نیمکتی نشستم و مشغول تدبر و تدقق در آب و هوا بودم که دختر ۷-۸ ساله‌‌ی تنومندی اومد و دست یه دختر بچه‌ی ۳-۴ ساله رو درحالی که داشت گریه میکرد گرفته بود.
صدای فریادش توجهم رو جلب کرد: شادی شادی همه دارن دنبال تو میگردن. آخه تو کجایی؟ این خواهرته‌ها. داشت میمرد. اصن تو میفهمی اینو؟ ها؟
یادتونه توی مدرسه وقتی میخواستن دعوامون کنن مکس میدادن بین جمله‌ها؟ مکسی که خودش کلی بدبختی داشت: سکوت کشنده‌ای که تحقیر جلوی همکلاسی‌ها رو مشهودتر میکرد و فضای بایری بود برای اظهار تاسف ناظم. همیشه هم با این سوال ترسناک طرف بودیم که ینی جمله بعدی چی میخواد بگه؟ یا نکنه بخواد بعد این سکوت، بجای حرف به فعل رو بیاره.
من عاشق این لحظه‌ها بودم توی مدرسه. چون هم وقت درس گرفته میشد و معلم اینقدر مثلا اعصابش خرد بود که یادش میرفت مشق بده. هم یه اتفاق اکشن درام رخ میداد که تماشا کردنش خیلی کیف داشت‌‌. ضمنا اون سکوت رو هم خیلی دوست داشتم. اصلا هرجا یدفه ساکت میشه هنوز هم برام خیلی مسحور کننده‌س. بگذریم.
تنومد موقع ادای جملات و تشر ها، از همین مکس‌ها و سکوت‌های مرگبار استفاده میکرد اونم در حالی که چشم در چشم شادی با نگاهش به فریاد زدن ادامه میداد.
حالا نوبت شادی بود که جواب بده. شادی رو میشناختم‌. شخصیتی پیرو داشت. حدس میزدم تاب نیاره و حدسم درست بود. زد زیر گریه. با صدای گریه گفت: تو نمیدونی خواهر داشتن یعنی چی. اگه داشتی میفهمیدی خواهر چه مصیبتیه. بعدم دوچرخه‌ش رو روند و به خواهر گفت بیا بریم. تنومند باز مکس کرد این بار از فرط ناباوری. بعد گفت: این بچه‌س. و فتحه‌ی روی "چ" رو اینقدر کشید که طی بیست و اندی سال عمر گرانبارم تاحالا نفهمیده بودم یک فتحه چقدر میتونه کشنده و زهرآگین باشه. تنومند جمله بعدی رو به‌عنوان حسن‌ختام صحبت‌هاش گفت و با همون سخن، شادی رو با دوچرخه‌ش خاک کرد توی آسفالت: خیلی احمقی شادی. تو احمق‌ترین آدمی هستی که تابحال دیدم.
رفتند. هر سه‌شون. اما در ذهن من هنوز همونجا روی همون تیکه از زمین ایستادند. این بچه‌ها کی اینقدر بزرگ شدن؟ منظورم خوب و بد رفتارها نیس میخوام بگم اصلا از کجا میارن این جمله‌ها و سکنات رو؟ بعضی وقتا که باهاشون هم‌کلام میشم میبینم خیلی میفهمن‌‌. فکر کنم دیگه بتونیم بجای بزرگتر‌ها از کوچیک‌ترها هم برای تصمیمات مهم زندگی مشورت بگیریم. بخدا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۳۰
مهدیه نیک مهر

دوستی داشتم و دارم که میگفت از سریال دیدن چی عاید آدم میشه آخه؟ میخواستم کفری شوم و بگویم آخر تو چه میدانی؟ بعد به خودم گفتم خودت چه میدانی؟ بشمر ببینم چندتا سریال دیده‌ای؟ آی متعصب‌‌.
خیلی خوب است که آدم زودتر از آنکه دیر شود بفهمد مغلوب تعصب شده‌. خیلی خیلی خوشحالم که چیزی نگفتم و حرفش یادم ماند تا برای خودم فکر کنم‌. به اینکه سریال‌هایی که دیده‌ام کجای زندگی‌ام نشسته و مرهم شده به جانم.
خب، خیلی جواب‌ها برایش پیدا کردم. این‌بار برای آن سوال، نه جوابی از خشم که از جنس دلیل دارم.
الان نیمه شب است و من خواب‌آلودم. فقط دلم میخواهد آخرین تکلیف باقی‌مانده‌ی امروز را که مراسم قدردانیِ ساده‌ایست از دندان‌هایم انجام دهم و بعدش راحت بخوابم. برای همین از تمام دلیل‌هایم فقط یکی را نام میبرم.
من توی روزهای سختم برای dear future Mahdie نامه مینویسم‌. نامه‌هایی که میدانم آنقدر خوب است که مهدیه‌ی آینده‌ی فراموشکار بخاطر خواهد آورد چقدر پیش از آن، لحظه‌ها را سخت گذرانده.
خب، حدس بزنید این کار را از کجا یاد گرفته‌ام؟ از توی سریال‌ها. آن هم سریالی که اصلا دوستش ندارم.
آی دوست من، بیا و فکر کن از سریال‌هایی که دوستشان داشتم چقدر چیزها ممکن است آموخته باشم.

حرف در گوشی: بچه‌ها ادبی نوشتم چون میخواستم مطمئن شم هنوز میتونم کتابی بنویسم‌. بعد از این، همه‌جوره مینوسم. دیگه گذشت اون دوره‌ی سخت‌گیری در وبلاگ‌نویسی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۴۵
مهدیه نیک مهر

یه پیچی بهم ریکوئست داده به اسم آموزش رقص عروس، تضمینی!
حالا سایر مشتقات این قضیه‌ی عروسی، پخش کلیپ اسپرت و غیر اسپرت هست و عکس‌های آتلیه‌.
من نمیفهمم. عروس و داماد رو که ما شب جشن میبینیم چرا باید کلیپ خصوصی‌شون رو تماشا کنیم؟ رقص هم یچیزیه که از دل برمیاد‌‌. نمیخوام پرخاش کنم به اونایی که دوست دارن این کارا رو برای مراسمشون انجام بدم ولی وقتی یکی از پست‌های اون پیج آموزش رقص عروس رو نگاه کردم، حرصم گرفت. چون خیلی رقصش زشت بود. این اصلا اون رقص ایرونی‌ای نیس که من میشناسم. رقص قرتی بازیه.
دخترا من از خودتونم باهام دشمن نشین واسه این متنم.
ولی خب اگه کسی مثل من حرص میخوره بیاد اینجا باهم غیبت کنیم.
دقت کردین بعد یه مدت، چقدر حرف دارم باهاتون؟ :))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۴۱
مهدیه نیک مهر

آخرین قناری که دنیا اومد با پای کج به دنیا اومد.
اولش فقط همین بود اما کمی که بزرگ شد فهمیدیم این یک‌جور معلولیت جدی هست. مامانش بدون هیچ تفاوتی با بقیه‌ی بچه‌ها بهش غذا میداد. به کسانی که بلد بودن نشونش دادیم و اونا گفتن خب این ممکنه بمیره، بدینش دست یه بچه باهاش بازی کنه یا‌ بدینش به گربه.
فکر کنم اینقدر قیافه‌م بد شد که آقاهه به حرفش ادامه نداد. گفتم شما دارو بدین بقیه‌ش با ما.
جوجه‌مون هنوز بلد نبود خودش غذا بخوره و مامانش تا مدتی طولانی‌تر از معمول بهش غذا داد. ما با درمان‌های اشتباهی که بهمون گفتن سعی میکردیم پاش رو ببندیم تا کج رشد نکنه، اما واقعیت این بود که این وضع، مادر زادی بود و بستن بال و پاش منجر به شکستی میشد.
رضایت دادیم به تقدیر ظالمی که به یک کف دست جوجه قناری رحم نکرده بود و دست از معالجه‌ی زوریش برداشتیم. نمیتونست راه بره و مدام توی حالت نشسته بود و خب بدنش بیشتر از بقیه خواهر برادرهاش کثیف میشد و نیاز به شست‌و شوی هر روزه داشت. که من هر ۴۸ ساعت انجامش میدادم چون قناری‌ها خیلی از آدمیزاد خوششون نمیاد و احساس خطر میکنند. بابت این نشستن زیاد و کثیف شدن و شست و شوهای مکرر، دمش هیچوقت رشد نمیکرد. از بدنیا اومدنش چیزی نگذشته بود که مامانش مرد و خب، ما یه جوجه داشتیم که هرچقدر هم بهش میرسیدیم به مراقبت مادرش نیاز داشت. واقعا داس مرگ نمیخواست دست برداره‌.
الان چند ماه از اون وقت میگذره، چند ماه برای قناری خیلیه، حکم سال رو برای ما داره‌. جوجه‌ی کوچولوی ما خودش غذا میخوره، دمش رشد کرده، به حموم کردن علاقه نشون میده و گاهی دوست داره بپره توی ظرف آب حموم خواهرش. هربار هم که حمومش میکنم و ازم خوشش نمیاد انگشتم رو گاز میگیره. چیزی که از قناری‌ها بعیده. و خیلی قشنگ‌تر از باباش آواز میخونه.
میخوام بگم هیچوقت برای بقای هیچ موجودی تصمیم نگیرین، اگه بی‌اجازه شما اومده، بدون اجازه شما هم جون سالم بدر میبره از تقدیر‌.
آدم‌های چندین نسل پیش بدون اینکه اون تیکه چربی گنده‌‌ی توی سرشون رو کار بندازن محض رنگ و صدای زیبا، این پرنده رو توی قفس کردند و الان من نمیتونم بگم میخوام قناری‌های خودم رو بعد نسل‌ها قفس‌زادگی به زادگاهشون برگردونم وقتی حتی نمیدونن جنگل چیه و براش آموزش ندیدن، وقتی بیرون قفس هم برد پروازشون در حد مساحت قفسشون هست. زیستگاه اونا الان همین قفس‌هاست و نه معنی زندان که حکم مکان امن رو براشون داره. حالا که اونا خودشون رو با خودخواهی ما وفق دادن، زحمت زیادیه اگه معلول‌هاشون رو نندازیم دور؟ دنده‌مون نرم، وظیفه‌مونه قبل شکم خودمون به شکم اونا و قبل نظافت خودمون به نظافت اونا برسیم. و وقتی هوا خوب میشه بذاریم اونا هم کنارمون هوا بخورن.
همش همین، مهربون باشیم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۵۵
مهدیه نیک مهر

قبل‌ترها هرگز کسی رو بیشعور فرض نمیکردم و تمام ناکامی‌های روابط اجتماعی رو به‌پای هرچیزی میذاشتم جز معیوب بودن فرد مقابل.
این باعث میشد بیشتر بار روابط رو روی دوش خودم بذارم. توی این حالت اگه ناکامی‌ای پیش میومد نقد رو به توانایی‌های خودم وارد میکردم.
امروز اما به یک‌باره خیلی چیزها تغییر کرد. بیشعوری رو به نحوی آشکار دیدم که جای هیچ انکاری براش نمونده. سخت میدونین چیه؟ اینکه بیشعورها خیلی به ما نزدیکند، همین بغل گوشمون‌.
باورم نمیشه من، کسی که هیچوقت عیب رو از دیگری نمیدونست و کمتر از دیگران خشمگین میشد، بقدری عصبانی و آزرده شدم که دوری‌گزینی رو انتخاب کردم.
آره، چرا که نه؟ وقتی کسی اینقدر سمی هست که حال شما رو بد میکنه، چرا باید باهاش خوب بود؟ بیاید گاهی آینه باشیم. ابایی از بازتاب رفتارهای زشت نداشته باشیم.
اینقدر ناراحتم که خیلی آشفته نوشتم. شما ببخشید که چند وقته مدام ناراحت مینویسم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۱۴
مهدیه نیک مهر

من امشب سرخپوست رو دیدم. قبل از اینکه برم با خودم فکر میکردم ممکنه دیدن این فیلم دریچه‌های بسته ذهنمو وا کنه؟ بشه عین اون فیلما که قبل و بعد از دیدنش، زندگیت متفاوته؟
الان خیلی خوشحالم. اینکه یه فیلم ایرونی اینجوری خوشحالم کرده بیشتر خوشحالم میکنه.
همین، سرخپوست امیدوارم کرد.
منو به خودم.
منو به سینمایی که حرفاشو به فارسی میگه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۴۷
مهدیه نیک مهر

همیشه از رشته‌ی دانشگاهیم ناراضی بودم و از تمام مشتقاتش گریزون: اساتیدم، ساختمون سه، تمرین‌های تحویلی، پروژه‌های زوری، آزمایشگاه‌ها، روپوش سفید، مقاومت و مولتی‌متر، جزوه‌هایی که مثل پوست پیاز برگه برگه شده بودند و حضور و غیاب.
مجموعه‌ی این‌ها برای من شده بود یک تبعیدگاه. بجای بودن در حوزه‌هایی که توش خوبم، تبعید میشدم به کلاس‌های بی‌جان کامپیوتر‌. آدم‌های کامپیوتری با منطق صفر و یک خو گرفته بودند و توی اون محیط، هنر که نه صفره و نه یک، یک مفهوم حذف شدنی و نامرئی بود.
این تنگنا منو قوی‌تر میکرد. غصه‌م از کار اجباری در اردوگاه کامپیوتر رو میریختم توی بلوزی که جنسش نه از آواز که از نوشته‌ و ایماژ و خیالات بود.
برای خودم جهانی ساختم که زیر طاق کامپیوتر و روی جهنم داغ پروژه‌‌های نامتناهی پا گرفته بود. سرکلاس‌ها تند و تند مینوشتم، انگار که جزوه اما برای خودم مینوشتم. یک صفحه، ده صفحه. توی کلاس نبودم. بین کاغذ‌ها زندگی میکردم. در تایید استاد سر تکون میدادم و‌ توی خطوط صورتش به هزار جاده‌ی نرفته و کویر ندیده فکر میکردم. من گیر افتاده بودم توی کلاس اما خیالم رو آزاد میکردم، میفرستادمش دور دور خیلی دور. اینقدر دور که چیزی از عذاب اون چهار دیواری نفهمه.
فارغ‌التحصیل شدم. باید آزاد میبودم. باید شاد میشدم.
ولی اون طاق محکم و زمینی که بهش میگفتم جهنم رو از دست دادم. وارد دنیای واقعی شدم. زندگی روی سیاره زمین، زیر آسمون آبی.
حالا باید غصه‌ی چیو میخوردم که براش شعر بگم و داستان بسازم؟ باید برای فرار از چی به خیالات پناه میبردم؟ فکرشو بکنید مردمان سیاه اگه هیچوقت از بردگی رنج نمیبردن بلوز آفریده نمیشد و چه آوازهایی بی‌اینکه بدنیا بیان با مرگ آدم‌ها دفن میشدن زیر خاک.
من زنده‌م به زنده بودن خیالاتم. وگرنه میشم نمونه پیشرفته علم رباتیک، انسان مکانیکی.
روزایی که توی کلاس‌های دانشگاه بی‌تاب میشدم هیچوقت فکرشو نمی‌کردم یه روز این حرفو بزنم:
اگه برای زنده بودن لازمه توی جهنم باشیم، قبوله من میرم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۰۴
مهدیه نیک مهر