همیشه یه حسرت مستتری به اسکیت دارم. هیچوقت اینقدر پیلهش نیستم که بخوام ورزشکار باشم یا در رقابتها شرکت کنم، اما اینقدری پیگیر هستم که وقتی بیست روز اسکیت نکنم حس میکنم حالم داره کهنه و مردابی میشه.
متاسفانه این یه نوع ورزشی هست که باید محل و ابزار مناسبش رو آماده کنی تا بتونی انجام بدی و من گاهی وسط آشپزیم برای ناهار درحالی که پیاز خرد میکنم و شلوارک گلگلی گشاد پوشیدم دلم میخواد درست همون لحظه اسکیت کنم. درنهایت آشپزخونه با حال زار رها میشه و من والتس و کروگرافیها رو بدون کفش انجام میدم. اینا حرکاتی هست که شما باید اول با بدنتون بلد باشید بعد روی کفش انجامش بدین هرچند آموزشش همزمان هست اما تمرینهاش باید بدون کفش هم انجام بشه. خیلی از اشکالات توی اسکیت بخاطر اینه که اصل حرکت درست درک نشده.
درباره حسرتم بگم. همیشه حس میکنم کمه، بیشتر یادش بگیر. دیره، سریعتر تمرین کن و جونم درمیاد. نه از تمرینهای فیزیکی که از فشاری که ذهنم بهم میاره. من با شرایط خیلی سختی در فصلهای مختلفی از زندگیم این روند رو ادامه دادم. البته که همون شرایط موانع جدیای بودن و هستن برای ارتقا بعضی چیزها توی اسکیت. شاید همیناست که باعث شده ته قلبم راضی نباشم. حس من نسبت به اسکیت مثل علاقه داشتن به کسی هست که هنوز نرفته دلتنگشیم. خیلی وقت هست، خیلی فرصت هست و من هی فکر میکنم دیر شد، زود باش، بدو.
خلاصه جونم براتون بگه بهترین لحظههای زندگی من وقتیه که فیلم و تصویر رو با اسکیت و موسیقی تلفیق میکنم. میدونین اون لحظهها چقدر زندهم؟ به اندازهی سهتای شما. آره، دقیقا خود خود شما.