وبلاگت!
ممنونم از آنهایی که مرا یاد وبلاگم میاندازند. شاید نگویند: وبلاگت!
اما یک چیزی راجب آن وقتها یا نوشتن میگویند که باعث میشود من برگردم اینجا.
دلم تنگ روزهاییست که با خواندن جملات فرزانه و جمال و هلیا و هاجر، چشمهی نوشتنم میجوشید. چقدر کیف داشت که بعد آن خواندنها، کلمات، با شتاب و لغزان میجنبیدند و مثل پیچک از لای انگشتانم درمیآمدند.
این روزها که نوشتههای اینستاگرام را میخوانم حالم بد میشود. آدمهای جدید، نگاههای جدید، نوشتههای جدید. بعضی وقتها هم آن نوشتهها مرا به یاد چیزهایی که خودم چندسال پیش مینوشتم میاندازد. انگار که آنطور نوشتن دیگر بیات شده باشد.
آنطور بدعتها در نوشتن مال زمانی بود که هنوز ساده بودیم و جهان کمتر پیچیده بود. برای همین بدعتها برایمان جالب میشد. اما حالا نه ما ساده ایم نه دنیا. تازه همه چیز آنقدر سریع شده که مجال و حوصلهای برای درنگ روی بدعتها باقی نمانده. فکر میکنم حالا که همه چیز پیچیده است، ساده بودنها بیشتر برایمان جالب باشد. جالب و چیزی بیشتر از آن: آرامش دهنده.
تصمیم گرفتم دیگر کپشنهای اینستاگرام را نخوانم.
این چیزی که نوشتم هم فقط بخاطر این بود که یک نفر مرا یاد وبلاگ انداخت و دلم برای غاری که اینجا باشد تنگ شد.
راستش حرفی نداشتم.
گشتم یک چیزی پیدا کردم و گفتم اما فقط میخواستم دلم تنگ نباشد.