انجیر نارس

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

از فکر کردن خسته‌ام.
و این خستگی را نه نوشیدن چای رفع کرد نه خواب.
گمانم دارد اینطور می‌شود که دیگر خیلی هم مهم نیست.
اینطور که: هرچه باداباد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۷
مهدیه نیک مهر

ماشین رد نمی‌شود. از عجایب روزگار ماست اگر صدای ماشین نیاید. گوش‌های آدم به وز وز می‌افتد از سکوت. هی به خودت می‌گویی خوبست که. اینهمه سکوت که خوبست گوش‌های من. وز وز نکن. لذت ببر. اگر می‌بردت توی کویر که عین فضا ساکت است چه می‌کردی. ترموستات پکیج به کار می‌افتد. ووو ووو. گوش‌هایم ساکت می‌شوند. پیکج دوباره آرام می‌گیرد. هنوز ماشین‌ها توی پارکینگ‌هایشان خفته‌اند. باز ساکت می‌شود. گوش‌هایم هم این‌بار. کاپشن، مثل پرهای باد کرده یک گنجشک زیر برف، توی تنم پف کرده. ۳:۴۱ دقیقه‌ی صبح است. دندانم‌هایم بهم می‌خورند. تیریک تیریک. دیگر هیچ نیست جز صدای دندان‌ها. گوش‌هایم به‌عادت دنبال صدا گشتن، تیریک تیریک را به‌دقت دنبال می‌کنند. یک صدای بی‌خط و خش و تر و تمیز. انگار که دو صدف بهم می‌کوبند. یا دو تیله‌ی رنگی. یادم آمد یک روز برفی وقتی کلاس دوم بودم از زنگ تفریح برگشتیم توی کلاس. دست‌هایمان زیر دستکش سرخ و خیس بود از درست کردن گلوله‌ی برفی و سلول به سلولش انگار که در تنوری داغ رفته باشد می‌سوخت. دست‌ها را روی بخاری گرفتیم. همه‌مان مثل هزار پرنده‌ی گرسنه از کوچ که دور یک ظرف کوچک دانه جمع می‌شوند، به بخاری چسبیده بودیم. داغ داغ بود. نمی‌دانستیم سوختن لباس یعنی‌چه. اما مادرهایمان حسابی گوشزد کرده بودند که به بخاری داغ نچسبیم کاپشن‌هایمان بو می‌کند. از زور سرما دلمان می‌خواست جزئی از بخاری شویم اما نه آنقدر که کاپشن‌هایمان بو کند. دست‌هایمان داشت گرم و سوزن سوزن می‌شد. حسنا آمد. او هم عین همه‌ی ما بود. با این تفاوت که فکش می‌لرزید و دندان‌هایش بهم می‌خورد. اولین بار بود می‌دیدم. ته تهش آدم می‌سوزد، بی‌حس می‌شود، گزگز می‌کند، یخ می‌زند، سرخ می‌شود و آب دماغش راه می‌افتد. مگر دندان‌ها هم سردشان می‌شود؟ سعی کردم امتحان کنم. حتما توی آن موقعیت که سردم بود، من هم استعداد دندان‌کوبی داشتم. راحت بود. مثل او شدم. فقط اینکه مال من ساختگی بود. اگر می‌خواستم می‌توانستم دندان‌هایم را متوقف کنم.
.
حالا اما فکم را بهم فشار می‌دادم اما کمی بعد دوباره تیریک تیریک شروع می‌شد. فکر کردم اگر یک پسته‌ی خندان سردش شود هم تیریک تیریک می‌کند؟ یا صدف‌هایی که مثل جعبه‌ی مروارید نیمه‌بازند چه؟
بوخوس؛ آهنگ گیلکی که تازگی‌ها گوشش می‌دهم را دوست داشتم زیرلب بخوانم. اما سرد بود نمی‌توانستم. به صدای دندان‌هایم جهت دادم. طوری که آهنگ را با تیریک تیریک برای خود بنوازم. نمی‌شد. اما دوست داشتم خیال کنم که می‌شود. بعد فکر کردم بین همه‌ی شغل‌های دنیا کاش آهنگساز می‌شدم. شاید از صدای دندان توی آهنگ‌هایم استفاده می‌کردم.
صدای زمخت یک ماشین گنده آمد. خرامان می‌راند. ماشین آبیاری فضای سبز بود. فهمیدم خیال ندارد به این زودی‌ها برود. سمفونی‌ام را برهم زده بود. بلند شدم. در را باز کردم و برگشتم توی اتاق. کاپشن را توی تاریکی به یک جایی آویختم. افتادم روی تخت. رفتم زیر پتو. هم گوش‌هایم آرام گرفتند، هم دندان‌هایم و هم آهنگ گیلکی توی مغزم. و به این فکر کردم که حالا شاخه‌ی درخت‌های آبیاری شده باید از سرما به تیریک تیریک افتاده باشند. چشم‌هایم سنگین شد. مثل پسته‌ی خندانی که خنده‌اش بند آمده.
دوباره توی ذهنم آمد: بوخوس، آرام جان کُر.
وختی باران واره، غم نره و دیل هیچی کم نره و همه کس همه چی تی مره خوبید.
روزی برای لیلا خواهم خواند
و برای فرهاد هم.
بچه‌های من در سال‌های دور.
طاهره گفت اگر پسر دیگری داشتی چه؟ گفتم خب آرش
گفت اگر دختر دیگری داشتی؟ دو روز فکر کردم بعدش گفتم شاید نگار.
حالا لیلا و فرهاد و آرش و نگار. چه فرقی می‌کند. مادر، من از الان برایتان لالایی می‌خوانم. تا سحر. تا باد صبا. تا صدای اذان صبح. تا گرگ و میش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۹ ، ۰۴:۲۱
مهدیه نیک مهر

همیشه یادم می‌آید: بپوش سرما نخوری، شب لخت نخواب سرما میخوری (من نمی‌دانم مادرها چرا آن یک لایه تیشرت و شلوارک را نمی‌بینند و از کلمه‌ی لخت استفاده می‌کنند)، لباسات خیس شده از بارون سریع عوض کن سرما نخوری.
سرما نخوری‌.
سرما نخوری.
.
بابا بگذار بخوریم. سرما خوردگی خیلی هم بد نیست. یک‌جورهایی حتی "حال" می‌دهد.
به همین برکت میخواستم از عبارتِ "کیف می‌دهد" استفاده کنم ولی آنطور که بعضی سرماخوردگی‌ها حال می‌دهد را نمی‌توان با "کیف و کوک" توصیف کرد.
آدم تب می‌کند. دستش را می‌زند به صورتش کیف دو عالم را می‌برد از اینکه کله‌اش عین کرسی گرم است.
بدن آدم درد میگیرد. می‌روی زیر دوتا پتو و بازدم، داغ‌تر از همیشه هوای محصور زیر پتو را گرم می‌کند. می‌شوی عین اسکیمویی که در خانه‌های گردالوی یخی خود پناه گرفته‌اند از سرما. گاهی کله‌ات را از مخفیگاهت بیرون می‌آوری و یک شلغم میگذاری در دهانت. باز برمیگردی توی غار یخی و وقتی نوبت آب‌پرتقال رسید به جهان بازمی‌گردی. کف یخ‌کرده‌ی پاها را لای مفصل زانو قفل میکنی و سیستم گرمایشی، سرمایشی‌ات را مثل یک متخصص باکمالات تنظیم میکنی. به همین ترتیب کف دست را به نوک بینی -که مثل قله‌ی برفی یک کوهِ سرسبز از سرما می‌سوزد- می‌چسبانی.
بعد از صرف دارو، صورت رو بخور شلغم میدهی و احساس می‌کنی همه‌ی استخوان‌هایت مثل قاره‌های کره‌ی زمین از هم باز می‌شوند.
دوباره زرهی از پتو می‌پوشی و از آنجا که حال نداری چشم‌هایت را باز کنی سریال زردی مثل دل و این‌ها را با گوش‌هایت تماشا می‌کنی. آنگاه مثل یک منتقد روشن‌فکر سینما به نبوغ کارگردان می‌خندی و مثل یک همسایه‌ی خاله‌خان‌باجی حوادث داستان را پیگیرانه دنبال می‌کنی.
آخرش هم گیج از دارو و داغ در بدن، به خلسه‌ی خواب نزدیک می‌شوی و همان لحظه‌ها فکر می‌کنی که برد با منوچهر هادی بود که تو، منتقد روشن‌فکر سینما را خاله‌خان‌باجی طور کشاند تا اینجای قصه.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۹ ، ۲۲:۳۱
مهدیه نیک مهر

انگار دو بار است خواب میبینم فرزندی دارم. فرزندی که هنوز به‌دنیا نیامده است. نمی‌دانم کیست و من کجا هستم. فقط همینم. همین آدم حالا. با همین قیافه، همین سن و همین دست‌ها. هیچ‌چیز در من زنانه‌تر یا بزرگسالانه‌تر نیست.
بیش از این تنها چند تصویر کوتاه و گنگ به‌یاد می‌آورم از سقفی پوشیده از برگ مو، ماشینی که با سرعت بالا می‌راند و خونی که کف زمین ریخته بود.
نامربوط بودن این عناصر وقتی توی خواب هستم به‌چشم نمی‌آید. همه‌ی آن‌ها را تنها یک احساس در طول خواب به هم پیوند می‌داد. احساس مادر بودن. مادر موجودی که نمی‌دیدمش. و با این‌حال برگ مو، ماشین و خون با همه‌ی بی‌معنایی‌شان، خوب بودند دوستشان داشتم.
حال آن خواب را نگه داشتم. سعی کردم یادم بماند‌، بماند، بماند. که مادر بودن چه احساسی داشت.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۹ ، ۰۰:۵۶
مهدیه نیک مهر