انجیر نارس

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

من برای مدت زیادی آزار دیدم.
آزار از یک دوست صمیمی. کسی که مثل چشم‌هایم به او اطمینان داشتم و به من دروغ گفت. پنهان کاری کرد. غرورش را بر سرم ریخت. دلجویی‌هایم را به هیچ انگاشت و دست‌آخر برو به امان خدا. تنهایم گذاشت.
آزار از کسی که غم‌هایم را می‌شنید و در نهان سفره‌ی طمع خودش را برایم پهن می‌کرد. چه چیزی بهتر از یک دختر آسیب‌دیده برای سواستفاده؟ چه خمیره‌ای نرم‌تر از یک دختر تنها شده و پناه از دست داده برای ورز دادن به سمت امیال فرصت‌طلبانه؟ ای..
وقتی فهمیدم که دو دور دور خودم چرخیده بودم از ضربه‌ی سنگینش.
آزار از محرم‌ترین آدم زندگی‌ام که کمترین وظیفه‌اش دلگرم کردن من است. اما توی سرم ترس نشاند و رفت.
و آزار از کسی که اصلا نمی‌شود عمق قصه‌اش را به واژه‌ها سپرد.
بله من کار می‌کنم، پول خودم را می‌سازم، کارم هم اتفاقا خوب است. من هم توی آن خوبم. چیزهایی زیادی هم توی کارم خلق می‌کنم. آنقدر که می‌شوند بچه‌های من، نه تولیدات کار.
و بله، دوستان زیادی دارم. مهربان و همراه. آدم‌هایی که مونس و امین من اند. دعوا هم داریم ولی آخرش باز هم دوستیم و دوباره انیس و مونس هم.
و خانواده‌ام، آن‌ را هم نمی‌شود به واژه‌ها سپرد. مهربانی‌ای دارند از اینجا تا به آسمان هفتم.

و خودم. که می‌دانم اصلا چرا آفریده شده‌ام. کارم توی این دنیا چیست و تمام اسباب به انجام رساندن آن در خون من جاری است. سری دارم پر از قصه. گوش‌هایی پر از موسیقی. و چشم‌هایی پر از قاب‌هایی که تابحال از لنز دوربین هیچکس ندیده‌ام. چیزهای زیادی یاد گرفته‌ام. کتاب‌های زیادی خوانده‌ام. دیگر مثل پر یک گنجشک روی چرخ‌ ساییده شده‌ی اسکیت‌هایم روانم. بهتر از قبل آواز می‌خوانم و کار کشیدن از حنجره‌ام شگفتی‌های جدیدی را نشانم داده. صدها یادداشت نوشته‌ام تا نوشتن را تمرین کرده باشم.
شما می‌گویید همه‌چیز ردیف است. بله. همه‌چیز ردیف است.
اما من پرم. پرم از زخم‌هایی که خوب نشده‌اند. پرم از آزارهایی که کسی نمی‌داند. نه کار، نه دوست، نه خانواده.
من در لحظه‌ی آزار تنها بودم. دفاعی نداشتم. چون نمی‌دانستم در مقابل محرم‌ترین‌های زندگی‌ام هم باید سپر به‌دست می‌گرفتم. کنارشان نشستم. دست گذاشتند بر پشتم و دستشان پر از تیغ بود.
بیا بگو، اینهمه چیزهای خوب توی زندگی‌ات. این را ببین. آن را ببین.
می‌بینم. دارم می‌بینم. دیر است. این‌ها برای روزهایی خوب بود که جهان را منصف می‌دیدم و خدا را همراه.
ببخشید ولی الان به مردن راضی‌ترم.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۱۲
مهدیه نیک مهر

می‌دونی من به امید چی زندگی کردم؟
مهدیه‌ی اردیبهشت، مهدیه‌ی خرداد.
برای این دوتا مهدیه، نامه‌ها نوشتم. براشون از مهدیه‌ای که توی دی و بهمن زندگی می‌کرد گفتم. فقط برای اینکه یادشون باشه چه مهدیه‌هایی پشت‌سرشون بوده و واسشون تلاش کرده تا اونا متولد بشن.
من الان مهدیه‌ی خردادم.
سلام می‌رسونم به مهدیه‌های قدیم و می‌گم به یه امید دیگه زندگی کنین.
من همونم. امتداد شما.
همون شماها.
من به امید مهدیه‌ای در آینده زندگی نمی‌کنم.
به امید آینده هم زندگی نمی‌کنم.
و حتی نمی‌دونم مهدیه‌ی فردا صبح چه شکلیه.
نمیخوامم بدونم.
اصلا، دلم نمی‌خواد هیچ مهدیه‌ای راه به آینده ببره.
از آینده همونقدر خسته‌م که از گذشته و حال.
و خدا سکوتی طولانی کرده.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۱۱
مهدیه نیک مهر

من که مردم، توی قبرستان‌های رایج خاکم نکنید.
یک کوه کوچک توی شهر خودم پیدا کنید. در بالاترین نقطه‌‌ی آن چاله‌ای بکنید.
مستطیلی نه، دایره‌ای.
که اگر خواستم دست‌هایم را باز کنم و ماه را در آغوش بگیرم جا داشته باشم.
چاله را کوتاه‌تر از قدم بکنید و بعد بکاریدم توی خاک.
اگر می‌توانستم خودم زحمتش را می‌کشیدم، اینکه به شما می‌گویم برای این است که آدمیزاد بعد از مرگ، ناگزیر فلج می‌شود. هرچقدر هم توی زندگی بارت را روی دوش خودت بگذاری، آخرش بار کندن قبرت روی دوش یک آدم دیگر است.
بگویید لطفا این زحمت را یک‌بار برای همیشه یکی از آن آدم‌هایی که خیلی دوستش دارم بکشد. دوست دارم فکر کنم خانه‌ی ابدی‌ام را دست‌هایی آشنا برایم ساخته‌اند.
بگویید یک بوته‌ی یاس روی خاکم بکارد تا اردیبهشت‌ها زیر طاق ابر و بادی آسمان، بوی روزهای خوب زندگی‌ام را احساس کنم و از آنجا که از تاریخ و تقویم بی‌خبرم با رویش یاس‌ها بدانم که تولدم حوالی همین روزهاست.
می‌خواهم تمام این‌ها از بوته‌ی یاسی برآید که زاده‌ی دست‌های آدمی است که تا روز آخر زندگیم دوستش داشته‌ام.
اگر دوست داشتید سنگ قبر استفاده کنید. من دوست ندارم. با وجود سنگ احساس می‌کنم برای همیشه آن پایین زندانی می‌شوم. آخر از سنگ که چیزی نمی‌روید. ولی شما اگر دوست داشتید یک سنگ کوچک بردارید و روی آن بنویسید ساکن این خاک دوست ندارد، دستی این یاس‌ها را بچیند. آن‌ها حق دارند تا وقتی زنده‌اند روی بوته دلربایی کنند و وقتی پژمردند آرام آرام از شاخه جدا شوند و مثل من به خاک برگردند.
اگر داستان ارواح خبیث واقعی باشد و اجازه داشته باشم برای انتقام به دنیا برگردم حتما سروقت آن‌هایی که یاس‌ها را چیده‌اند می‌روم.
بعد سنگ را عمود در خاک بنشانید و بروید.
بگذارید تنها باشم.
می‌خواهم بیاسایم از بریدن از آدم‌هایی که وقتی زنده بودم، مرا کشتند.
و چشم به‌راه قرص ماه‌ای بنشینم که خواهد آمد.
انتظاری که می‌دانم به سر خواهد رسید.
و کی به سر خواهد رسید.
برای یک بار در زندگی‌ام، نه؛ برای یک بار حداقل بعد از زندگی‌ام چیزی قابل پیش‌بینی، قابل اعتماد و با ثبات است:
ماه برای همیشه آن بالا.
من برای همیشه آن پایین. بلاخره امن و آرام.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۰۸
مهدیه نیک مهر