چقد سخته که مردی بابا
سلام
از دو سال و نیم ننوشتن میآیم.
نه تنها ننوشتن در اینجا که در هیچ کجا.
امشب عمه از وبلاگم گفت.
که تمامش را خوانده. آن هم چندین بار.
یادم آمد که اصلا روزگاری وبلاگی بود و دستی بر نوشتن.
آخرشب سر زدم تا خود قبلی ام را بخوانم.
یک کلمهاش را هم نفهمیدم.
یادم میآید غمگین بودم.
امروز طور دیگری ست.
خیلی طورهای دیگر.
و همینش خوب است.
مهدیه رفت. شیما برگشت. قدمت مهدیه از ۷ سالگی شروع میشود
و شیما از روز اول زندگیم.
راست میگفتم مهدیههای قبلی نباید به امید مهدیهی آینده زندگی میکردند.
شیما در راه بود.