انجیر نارس

۳ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

چندوقتی بود استوری‌های جمال، احساس تنش بهم می‌داد. حتی گاهی از کنار فکرم عبور می‌کرد با اینکه دوست خوبی است و معاشرت با او همیشه لذت داشته اما بزنم و آنفالو اش کنم.
اما امروز یک چیزی استوری کرده بود که خنده‌ام گرفت. استوری بعدی‌اش هم جمله‌ای نوشته بود که میل به کتاب خواندن را یک‌باره در من زنده کرد.
کتاب‌هایی که اخیرا خوانده‌ام موضوعاتی داشته‌اند که به احساسات و غلیان‌های عاطفی بی‌ربط بوده. بیشتر رفته‌ام سراغ یادگیری. مثل ده سال پیش نیست که فرصت خواندن داستان و چیزهای احساسی را به خود دهم.
آن‌وقت‌ها که دانشجو بودم آدم‌ها و اتفاقات زیادی، کاری که استوری امروز جمال با من کرد را می‌کردند. برای همین بیشتر از خودِ ادبیات خوانی، حس اشتیاق به ترکیب "کتاب و قهوه و پنجره و برف و غروب پاییز" زنده‌ام میکرد‌. زنده که می‌شدم از آن ترکیب عکس میگرفتم. یک‌طوری که همین که یک نفر عکس را دید اشتیاق و زنده بودنم به او منتقل شود.
این روزها زیاد به اشتیاق نیاز دارم.
حالا جمال بی آنکه بداند بین اینهمه استوری تنش‌زا، با یک جمله‌اش اشتیاق به خواندن کتاب‌های قدیمی را در من برانگیخت.
من قبل‌ترها سعی می‌کردم با عکس‌هایم اشتیاق آدم‌ها را برانگیزانم.
شما را اگر چیزی زنده کرده است، چطور می‌توانید اشتیاق آن را به من انتقال دهید؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۰۳ ، ۱۸:۵۹
مهدیه نیک مهر

خواب‌هایم مثل فیلم‌های نولان شده‌اند.
پریشب خواب دیدم به عروسی دوستم دعوت شده‌ام و آن‌ها یک دبه شیر به من داده‌اند.
دیشب خواب دیدم از پله‌های خانه‌ی آقابزرگ که پله نداشت بالا رفتم و در یخچال کوچک عمه را باز کردم که چیزی برای خوردن پیدا کنم اما یک بشقاب پاستا توی سینک بود. می‌خواستم آن را بخورم پس شیر آب را روی بشقاب باز کردم.
ناگهان همه‌ی عمه‌ها دور هم جمع شدند و پرسیدند این لیوان شیر را از کجا آوردی؟ گفتم دیشب توی عروسی دوستم به من دادند‌.
خواب‌هایم بهم تونل می‌زنند.
گاهی خیلی طولانی‌اند. مثلا یک بچه توی خواب‌هایم به دنیا می‌آید و بزرگ می‌شود و دانشگاه می‌رود.
وقتی بیدار می‌شوم فکر می‌کنم که یعنی چند ساعت داشتم خواب می‌دیدم.
اگر همه‌ی آن خواب را فیلم سینمایی کنیم سه چهار ساعت می‌شود.
آدم هیچ‌وقت نمی‌فهمد چند ساعت از شب را مشغول خواب دیدن بوده.
وقتی اینطور خواب می‌بینم می‌فهمم ضمیر ناخودآگاهم بهم ریخته.
یک چیز دیگر هم می‌فهمم. آن هم اینکه یک توانایی بالقوه در من مدت‌هاست منتظر بالفعل شدن است و دارد دیر می‌شود.
یک چیزی مثل خلاقیت یا قصه ساختن. یک چیز تیم برتونی که توی زندگی واقعی خفه‌اش کردم و حالا توی خواب دارد مرا خفه می‌کند.
بپرسید خب برایش چه کردی؟
هیچ
منتظر وعده‌ی بعدی خوابم می‌شوم تا فیلم جدید را تماشا کنم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۳ ، ۲۳:۱۶
مهدیه نیک مهر

ممنونم از آنهایی که مرا یاد وبلاگم می‌اندازند. شاید نگویند: وبلاگت!
اما یک چیزی راجب آن وقت‌ها یا نوشتن می‌گویند که باعث می‌شود من برگردم اینجا.
دلم تنگ روزهایی‌‌ست که با خواندن جملات فرزانه و جمال و هلیا و هاجر، چشمه‌ی نوشتنم می‌جوشید. چقدر کیف داشت که بعد آن خواندن‌ها، کلمات، با شتاب و لغزان می‌جنبیدند و مثل پیچک از لای انگشتانم درمی‌آمدند.
این روزها که نوشته‌های اینستاگرام را می‌خوانم حالم بد می‌شود. آدم‌های جدید، نگاه‌های جدید، نوشته‌های جدید. بعضی وقت‌ها هم آن نوشته‌ها مرا به یاد چیزهایی که خودم چندسال پیش می‌نوشتم می‌اندازد. انگار که آنطور نوشتن دیگر بیات شده باشد.
آنطور بدعت‌ها در نوشتن مال زمانی بود که هنوز ساده بودیم و جهان کمتر پیچیده بود. برای همین بدعت‌ها برایمان جالب می‌شد. اما حالا نه ما ساده ایم نه دنیا. تازه همه چیز آنقدر سریع شده که مجال و حوصله‌ای برای درنگ روی بدعت‌ها باقی نمانده. فکر می‌کنم حالا که همه چیز پیچیده است، ساده بودن‌ها بیشتر برایمان جالب باشد. جالب و چیزی بیشتر از آن: آرامش دهنده.
تصمیم گرفتم دیگر کپشن‌های اینستاگرام را نخوانم.
این چیزی که نوشتم هم فقط بخاطر این بود که یک نفر مرا یاد وبلاگ انداخت و دلم برای غاری که اینجا باشد تنگ شد.
راستش حرفی نداشتم.
گشتم یک چیزی پیدا کردم و گفتم اما فقط می‌خواستم دلم تنگ نباشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۳ ، ۲۳:۰۱
مهدیه نیک مهر