یک آینهی جادویی زیبا داشتم. حالا لمپن شدهاست. تویش که نگاه میکردم خودم را میدیدم. زیباتر از آنچه بودم. آینه به من باور داشت. عصای دست و کوه پشتسرم میشد. شانهای برای گریستنم بود. همدمی برای خندهها، ترسها، خیالها، اضطرابها و دلتنگیهایم بود. نور میبارید از آن حتی توی شب تاری که قبای ژندهام را به جایی در سیاهیهایش آویخته بودم. با همهی اینها اما آینهام مرا نشانم میداد و همه چیزم را دوست داشت. حتی بیشتر از آنکه من خود را دوست داشته باشم. آینهام امروز لمپن شد. دیگر مرا نشان نمیداد. عصا را شکست، کوه را فرو ریخت، شانهاش را ربود و توی روز روشن، بیفروغ شد. البته که داشت مثل همیشهاش زندگی میکرد. اما امروز من چیز دیگری درونش دیدم. جادوی آینهام رفت و دیگر معلوم نیست که زیباترین ملکهی سرزمین خود باشم یا نه.
پیش از این من خود عصا و کوه و شانه و نور بودم. حالا، یادم نمیآید زندگی بدون جادو چگونه بود. فقط سختم است توی آینهی زنگار گرفتهای نگاه کنم که مرا هم مثل خودش لمپن نشان میدهد. باید یاد بگیرم توی خشت خام هم خود را ببینم. زیباترین زن قلمروی خودم را. من را.
حیف از تو و آه.
کاش شکسته بودی و برای مرگت سوگواری میکردم.
نشکستهای و هنوز هستی و این از هر سوگی سنگینتر است.
سنگین.
سنگین میدانی چیست؟
کاش هیچوقت ندانی.
گریه نکردن چیز بدیه. مثل دستشویی نرفتنه. مثل حجامت نکردنه. جمع میشه همهچی توی روح آدم. عین ریههای یه سیگاری، سیاه میشه قلب آدم. این یادداشتی نیست که برحسب دانستههام از نویسندگی یا تواناییهام برای نوشتن نشات بگیره. عین خطخطیهای یه بچهس که فکر میکنه تونسته نقاشی بکشه. انگشتامو واگذار کردم به ناخودآگاه، کودک درون یا هر اسم دیگهای که روانشناسها براش گذاشتن. و توی این لحظه حرف دیگهای یادم نمیاد که بگم جز اینکه، نمیتونم گریه کنم. و این خیلی بده.
از فکر کردن خستهام.
و این خستگی را نه نوشیدن چای رفع کرد نه خواب.
گمانم دارد اینطور میشود که دیگر خیلی هم مهم نیست.
اینطور که: هرچه باداباد.
ماشین رد نمیشود. از عجایب روزگار ماست اگر صدای ماشین نیاید. گوشهای آدم به وز وز میافتد از سکوت. هی به خودت میگویی خوبست که. اینهمه سکوت که خوبست گوشهای من. وز وز نکن. لذت ببر. اگر میبردت توی کویر که عین فضا ساکت است چه میکردی. ترموستات پکیج به کار میافتد. ووو ووو. گوشهایم ساکت میشوند. پیکج دوباره آرام میگیرد. هنوز ماشینها توی پارکینگهایشان خفتهاند. باز ساکت میشود. گوشهایم هم اینبار. کاپشن، مثل پرهای باد کرده یک گنجشک زیر برف، توی تنم پف کرده. ۳:۴۱ دقیقهی صبح است. دندانمهایم بهم میخورند. تیریک تیریک. دیگر هیچ نیست جز صدای دندانها. گوشهایم بهعادت دنبال صدا گشتن، تیریک تیریک را بهدقت دنبال میکنند. یک صدای بیخط و خش و تر و تمیز. انگار که دو صدف بهم میکوبند. یا دو تیلهی رنگی. یادم آمد یک روز برفی وقتی کلاس دوم بودم از زنگ تفریح برگشتیم توی کلاس. دستهایمان زیر دستکش سرخ و خیس بود از درست کردن گلولهی برفی و سلول به سلولش انگار که در تنوری داغ رفته باشد میسوخت. دستها را روی بخاری گرفتیم. همهمان مثل هزار پرندهی گرسنه از کوچ که دور یک ظرف کوچک دانه جمع میشوند، به بخاری چسبیده بودیم. داغ داغ بود. نمیدانستیم سوختن لباس یعنیچه. اما مادرهایمان حسابی گوشزد کرده بودند که به بخاری داغ نچسبیم کاپشنهایمان بو میکند. از زور سرما دلمان میخواست جزئی از بخاری شویم اما نه آنقدر که کاپشنهایمان بو کند. دستهایمان داشت گرم و سوزن سوزن میشد. حسنا آمد. او هم عین همهی ما بود. با این تفاوت که فکش میلرزید و دندانهایش بهم میخورد. اولین بار بود میدیدم. ته تهش آدم میسوزد، بیحس میشود، گزگز میکند، یخ میزند، سرخ میشود و آب دماغش راه میافتد. مگر دندانها هم سردشان میشود؟ سعی کردم امتحان کنم. حتما توی آن موقعیت که سردم بود، من هم استعداد دندانکوبی داشتم. راحت بود. مثل او شدم. فقط اینکه مال من ساختگی بود. اگر میخواستم میتوانستم دندانهایم را متوقف کنم.
.
حالا اما فکم را بهم فشار میدادم اما کمی بعد دوباره تیریک تیریک شروع میشد. فکر کردم اگر یک پستهی خندان سردش شود هم تیریک تیریک میکند؟ یا صدفهایی که مثل جعبهی مروارید نیمهبازند چه؟
بوخوس؛ آهنگ گیلکی که تازگیها گوشش میدهم را دوست داشتم زیرلب بخوانم. اما سرد بود نمیتوانستم. به صدای دندانهایم جهت دادم. طوری که آهنگ را با تیریک تیریک برای خود بنوازم. نمیشد. اما دوست داشتم خیال کنم که میشود. بعد فکر کردم بین همهی شغلهای دنیا کاش آهنگساز میشدم. شاید از صدای دندان توی آهنگهایم استفاده میکردم.
صدای زمخت یک ماشین گنده آمد. خرامان میراند. ماشین آبیاری فضای سبز بود. فهمیدم خیال ندارد به این زودیها برود. سمفونیام را برهم زده بود. بلند شدم. در را باز کردم و برگشتم توی اتاق. کاپشن را توی تاریکی به یک جایی آویختم. افتادم روی تخت. رفتم زیر پتو. هم گوشهایم آرام گرفتند، هم دندانهایم و هم آهنگ گیلکی توی مغزم. و به این فکر کردم که حالا شاخهی درختهای آبیاری شده باید از سرما به تیریک تیریک افتاده باشند. چشمهایم سنگین شد. مثل پستهی خندانی که خندهاش بند آمده.
دوباره توی ذهنم آمد: بوخوس، آرام جان کُر.
وختی باران واره، غم نره و دیل هیچی کم نره و همه کس همه چی تی مره خوبید.
روزی برای لیلا خواهم خواند
و برای فرهاد هم.
بچههای من در سالهای دور.
طاهره گفت اگر پسر دیگری داشتی چه؟ گفتم خب آرش
گفت اگر دختر دیگری داشتی؟ دو روز فکر کردم بعدش گفتم شاید نگار.
حالا لیلا و فرهاد و آرش و نگار. چه فرقی میکند. مادر، من از الان برایتان لالایی میخوانم. تا سحر. تا باد صبا. تا صدای اذان صبح. تا گرگ و میش.
همیشه یادم میآید: بپوش سرما نخوری، شب لخت نخواب سرما میخوری (من نمیدانم مادرها چرا آن یک لایه تیشرت و شلوارک را نمیبینند و از کلمهی لخت استفاده میکنند)، لباسات خیس شده از بارون سریع عوض کن سرما نخوری.
سرما نخوری.
سرما نخوری.
.
بابا بگذار بخوریم. سرما خوردگی خیلی هم بد نیست. یکجورهایی حتی "حال" میدهد.
به همین برکت میخواستم از عبارتِ "کیف میدهد" استفاده کنم ولی آنطور که بعضی سرماخوردگیها حال میدهد را نمیتوان با "کیف و کوک" توصیف کرد.
آدم تب میکند. دستش را میزند به صورتش کیف دو عالم را میبرد از اینکه کلهاش عین کرسی گرم است.
بدن آدم درد میگیرد. میروی زیر دوتا پتو و بازدم، داغتر از همیشه هوای محصور زیر پتو را گرم میکند. میشوی عین اسکیمویی که در خانههای گردالوی یخی خود پناه گرفتهاند از سرما. گاهی کلهات را از مخفیگاهت بیرون میآوری و یک شلغم میگذاری در دهانت. باز برمیگردی توی غار یخی و وقتی نوبت آبپرتقال رسید به جهان بازمیگردی. کف یخکردهی پاها را لای مفصل زانو قفل میکنی و سیستم گرمایشی، سرمایشیات را مثل یک متخصص باکمالات تنظیم میکنی. به همین ترتیب کف دست را به نوک بینی -که مثل قلهی برفی یک کوهِ سرسبز از سرما میسوزد- میچسبانی.
بعد از صرف دارو، صورت رو بخور شلغم میدهی و احساس میکنی همهی استخوانهایت مثل قارههای کرهی زمین از هم باز میشوند.
دوباره زرهی از پتو میپوشی و از آنجا که حال نداری چشمهایت را باز کنی سریال زردی مثل دل و اینها را با گوشهایت تماشا میکنی. آنگاه مثل یک منتقد روشنفکر سینما به نبوغ کارگردان میخندی و مثل یک همسایهی خالهخانباجی حوادث داستان را پیگیرانه دنبال میکنی.
آخرش هم گیج از دارو و داغ در بدن، به خلسهی خواب نزدیک میشوی و همان لحظهها فکر میکنی که برد با منوچهر هادی بود که تو، منتقد روشنفکر سینما را خالهخانباجی طور کشاند تا اینجای قصه.
انگار دو بار است خواب میبینم فرزندی دارم. فرزندی که هنوز بهدنیا نیامده است. نمیدانم کیست و من کجا هستم. فقط همینم. همین آدم حالا. با همین قیافه، همین سن و همین دستها. هیچچیز در من زنانهتر یا بزرگسالانهتر نیست.
بیش از این تنها چند تصویر کوتاه و گنگ بهیاد میآورم از سقفی پوشیده از برگ مو، ماشینی که با سرعت بالا میراند و خونی که کف زمین ریخته بود.
نامربوط بودن این عناصر وقتی توی خواب هستم بهچشم نمیآید. همهی آنها را تنها یک احساس در طول خواب به هم پیوند میداد. احساس مادر بودن. مادر موجودی که نمیدیدمش. و با اینحال برگ مو، ماشین و خون با همهی بیمعناییشان، خوب بودند دوستشان داشتم.
حال آن خواب را نگه داشتم. سعی کردم یادم بماند، بماند، بماند. که مادر بودن چه احساسی داشت.
این چه اخلاق بدیست ما ایرانیها داریم که مدام میگوییم پول ندارم. هرچند با جملههایی از این قبیل که میخواهد یکجوری به یکجایی از اعتبار ایرانیمان بکوبد مخالفم؛ اما این چیزیست که آن را در تعاملهایم حس کرده و از آن بدم آمده است.
افسر پلیس میخواهد جریمه بنویسد، شهریهی دانشگاه را میخواهیم اقساط ببندیم، خیاط پارچهمان را دوخته و حالا قیمت دوخت در کنار پول پارچه زورمان میدهد، میخواهیم پول تبلیغات مجازیمان را به تدوینگر و عکاس و ادمین پیج بپردازیم و خلاصه تمام اینجور مثالهایی که چیزی مقطوع نیس و با چانهزنی میشود کارهایی کرد.
اینجور وقتها آن که باید دست توی جیب کند قسم و آیه میآورد که پول ندارم، حقوق نگرفتم، توروخدا کوتاه بیا و بهجان بچهت دستم تنگ است.
پیش از اینکه با این فرهنگ آشنا شوم -شاید سالها قبل وقتی برای اولین بار قرار بود خودم طرف معامله باشم- همان اول مبلغی که عنوان میشد را میپرداختم و خوشحال مکان را ترک میکردم.
اما بعدتر فهمیدم این یک سنت است، عرف است، واویلا اصلا فرهنگ شده است. باید چانه بزنی چون فروشنده پول چانهزنی تو را قبلا روی جنس کشیدهاست. باید بگویی پول ندارم. کمی ننهمنغریبم بازی کنی تا پلیس جریمه نکند، دانشگاه اقساط را سبکتر ببندد و خیاط و بزاز و نجار و رمال و قصاب و نصاب کوتاه بیایند و ارزانتر حساب کنند تا مشتری شوی.
هنوز که هنوز است دلم میخواهد بگویم این پول زیادی است، نمیپردازم. نمیخواهم اینجا بپردازم. چون شما حاضر نیستید دو قسط را سه قسط کنید نمیخواهم یکباره جیبم را خالی کنم.
دلم میخواهد سر گردنهها گردنم کلفت باشد و حرف ته دلم را بگویم.
در پایان معاملاتی که برمبنای چانهزنی استوار شده بیشک جملهای شبیه این ختم ماجراست: این هم پول، خدمت شما. بفرما کلا پنج هزار تومن برای خودم ماند.
حالا اگر طرف خیلی سانتیمانتالبازی در بیاورد ادامه میدهد: که پول کرایه راهم تا خانه هم نیست.
آدمها شما آدمید بهخدا. عزتنفسی که برای اینطور تخفیفها خرج میکنید از پولی که برایتان سیو میشود گرانتر است. چه چیزی را در ازای چه میفروشید؟
حالا اما، این حرفها توی وبلاگ قشنگ است. این زبان مشترکی است که بین فروشنده و خریدار جا افتاده است.
من اما در اکثر موارد حاضرم n تومان پول جنس یا کوفتهای زوری را بپردازم و n+1 تومان هم پول عزتنفسم را بدهم.
فروشنده و افسر پلیس و امور مالی دانشگاه هم خیال کند 1+ تومان به من انداخته است.
خیلی وقتها فقط یک جمله به ذهنم میرسد. بعدش فکر میکنم ایدهی خوبیست برای نوشتن. گاهی جملههای بعدی پشت سر هم میآیند، گاهی نه. سرنوشت ایده از اینجا به بعد با شروع نوشتن مشخص میشود. حین نوشتن میفهمم که جملههای بیشتر خود را نشان خواهند داد یا نه. گاهی جملهها میآیند و متن به درازا میکشد، گاهی متن نهایی اصلا آن چیزی نیست که از ابتدا گمانش را داشتم. انگار میخواستم از چیزی دیگر بنویسم و نتیجه بهکل موضوع دیگریست. هرچه هست همیشه از موضوع دوم بیشتر خوشم میآید. این چیزی نیست که وقتی جملهی اول در ذهنم نقش میبست امکان وقوع داشته باشد. همیشه باید نوشت تا تکلیف را روشن کرد.
بدترین وقتها، آنجاست که وقتی دستبهکار نوشتن میشوم غیر از همان جملهی اول، هیچ چیز دیگری عایدم نمیشود. اگر آن لحظه مرا ببینید، موجودی ام شبیه یک فیلم که پاز خورده باشد. بیحرکت، مردد با چشمهایی که سیاهیاش به اطراف میگردد. انگار که بقیهی جملهها، جایی میان شکاف دیوار، پرزهای قالی و مخلوط با ذرات غبار روی اشیا، پنهان شدهاند. نمیدانم چه حکایتیست در سرشت ما انسانها که انگار با گردش چشمهایمان فکر خود را شخم میزنیم بلکه چیزی از تویش درآید. گاهی جملهها واقعا لای پرز قالیاند. باید برای اتمام جملهی قبلی، علامت تعجب میگذاشتم اما میدانید؟ این رازیست در نوشتن: هیچوقت به مخاطب خود راهنمایی نکنید که باید چه احساسی داشته باشد، بگذارید خودش تعجب کند. این را سرکار به همکارم هم گفتم روزی. داشت روی ویدئوی اینترو مینوشت شما ژیواریها را به تماشای این ویدئو دعوت میکنیم. گفتم بگذارید خودشان احساس کنند که ژیواری هستند. اگر چنین احساسی نداشته باشند، این جملهی شما از بیخ آنها را زده خواهد کرد: "چرا ژیوار میخواهد خودش را به من بچسباند و مرا به خود؟" آنها خواهند گفت. توی دلشان. و اصلا خواهند گفت نه حتی توی دلشان. جایی در پس مغزشان این را خواهد گفت طوری که خودشان هم نشنوند. چیزی که متوجه میشوند این است که ژیوار را خیلی هم دوست ندارند و نمیدانند که چرا.
همکارم گفت راست میگویید ولی خانم مدیر میخواهد این جمله روی ویدئو نوشته شود. جایی در ذهنم که خودم هم صدایش را نشنیدم، پوزخندی زد. تنها میدانستم که خانم مدیر را خیلی دوست ندارم. اگر دقیقهای در روز داشته باشم که بخواهم با یک نفر سرکار چای بنوشم، هرگز با خانم مدیر نخواهد بود. اینها مربوط به خوب و بد بودن آدمها نیست. مربوط به حس ماست نسبت به آنها و اسمش میشود کاریزما. همین است که وقتی میگوییم یک نفر کاریزما دارد نمیدانیم دقیقا چهکار کرده که کاریزما دارد و ما چه دیدیم که بیدلیل از او خوشمان میآید.
این هم از آن متنهاییست که با یک جملهی ذهنی شروع شد و به درازا کشید. اصلا گمانش را نمیبردم که بخواهم اینها را توی متن بگویم، اما هرچه هست چیزهایی که نوشتم را بیشتر از جملهی اولم دوست دارم، راستش باید برگردم به خط اول و ببینم اصلا آن جمله چه بود.
میخواستم دو سه خطی دربارهی نوشتن حرف بزنم و بعد جملههای اول مختلفی که به ذهنم آمد اما هیچگاه ادامه نیافت را اینجا بگذارم. بعدها شاید متنی از من خواندید که یکی از این جملهها در آن بود. بعد با خود بگویید: ای دل غافل، ببین یک ایدهی مینیمال و خام از لحظهی متولد شدنش چقدر ممکن است طول بکشد تا در تنور ذهن آدم بپزد. درست مثل فیلمنامهی فهرست شندلیر که ۱۱ سال گوشهی خانهی اسپیلبرگ مانده بود و او نمیدانست باید با آن چه کند. آخرش هم روزی فهمید که یک پروژهی غولآسای دیگر را کارگردانی میکرد. اما خودش را دو نیم کرد و هر دو فیلم را همزمان ساخت. ۱۱ سال طول کشید اما در نهایت چیزی شد که امروز فیلم محبوب منِ هولوکاست ندیدهی مسلمانِ کمسن و سالیست که در تمام آن ۱۱ سال، جسمی برایم روی زمین بهوجود نیامدهبود. خلاصه اینکه ایدههایتان را دور نریزید. یک جایی برای خودتان یادداشت کنید و به تنور مغزتان ایمان داشته باشید.
از عجله، زیادش را داشتیم از حوصله، کمش.
نتیجه این بود که به هر عکاسباشی و تاریکخانهای رضایت میدادیم.
یکی پیدا کردیم. وارد شدیم. عکاس، مردی خیکی بود که خیکش بیشتر از یک خیک عادی توی چشم میزد. دلیلش هم زیرپوش نخنماشدهی مشکیاش بود که رنگ زرد خیک را مثل آرد الک شده، از لابهلای تار و پود پارچهی کهنسال بیرون میریخت. احساس من در نگاه اول، اکراه بود و دیدن خیک نامستتر، مکروهترین کار آن لحظهام. هنوز آنقدر نسب به عکسم بیتفاوت بودم که برایم تحمل خیک، راحتتر از پیدا کردن یک عکاسی دیگر باشد؛ اگر و فقط اگر از تلفن کردن دست برمیداشت. بهرسم معمول کمی منتظر ماندم. بهرسم نامعمولِ مشتریمداری کمی بیشتر منتظرم گذاشت. هنوز هم دلم میخواست هرچه زودتر مانتو و مقنعه و جین تنگ آبی را بکنم، موهایم را از دور گردنم آزاد کنم و بیفتم روی تختم که ملحفهاش پیش از تبادل گرمایی با بدنم چند ثانیه وقت داشت خنک بماند مثل بهشت.
تلفنش تمام شد.
- عکس میخواید؟
-بله
و قدمهایم را چاق کردم برای وارد شدن به آتلیه
-نه آتلیه نه
- پس کجا؟
-از وقتی کرونا اومده دیگه آتلیه نمیریم، همینجا روی صندلی عکس میگیریم.
به ذهنم رسید که اینجا؟ لنز واید؟ از مسافت یک متری با سوژه؟ با بکگراند خیابان؟ بک خیابان بخورد توی سرم. ۱۲ ظهر است و آفتاب رُک و بیپردهتر از این بلد نیست بتابد. انعکاس خورشید از آسفالت چهرهی مرا سیلوئت میکند. همه بهکنار چرا دوربین را اینجوری گرفته؟
اینها توی یکور ذهنم بود، آنور دیگر ذهنم اما به هیچورش نبود. حتی از اینکه لازم نیست قرتیبازیهای آتلیه را تحمل کنم خوشحال بودم. انگار دوست داشتم بگویم ممنونم که آتلیه نمیرویم.
-آمادهای؟ یکدوسه
-چیلیک.
نگاهی به ویزور انداخت، گویی خداست و خلقت من از آن اوست. ابروها را بالا کشید و چیزی گفت شبیه فارسیشدهی فتبارکالله احسنالخالقین:
-عالی. خیلی عالی شد
-ارواح عمهت (این را توی دلم گفتم)
-عکس رو ببینم
-چیشو میخوای ببینی خوبه دیگه
-میدونم خوبه، دوس دارم ببینم
-بفرما
نگاه کردم. آدم توی عکس نسخهی تاناکورای من بود.
-این آدمپلاستیکی چیست (این را هم توی دلم گفتم)
چهرهام طوری برق میزد که پورش آنطور برق نمیزد. یک لعنت کوتاه و مبین به ارواح خاک اجداد پرایمر تارت فرستادم که در مات کردن صورتم خلفوعده کرده بود. یک ارواح خاک دیگر هم به فلاش دوربین فرستادم که از فاصله یک متری، شبیه صاعقهای بود از آذرخش زئوس که مستقیم نشست توی چشمم.
رویم را برگرداندم تا کورمالیام را با لحظهای بستن چشم رفع و رجوع کنم که خورشید از کف آسفالت تابید. نمیدانم امروز صبح خورشید از کدامطرف درآمده که ساعت ۱۲ظهر، گردش دوارش سر از قعر زمین درآورده.
آنور دیگر ذهنم که بههیچجایش نبود باز هم به هیچجایش نبود. چشمبسته، زبان گشودم:
-یکی دیگه بگیرین.
-چرا؟
-چون قشنگ نبود.
-به این قشنگی، صورت رو نگا، بیست.
-برای من مهندسی صورت میکند (توی دلم)
-حالا یکی دیگه بگیرین.
-الان این چیش بده؟
-بده دیگه براق افتادم (مثل پارچهای که زیادی اتویش کرده باشند احمق. (توی دلم با خودم))
اوقاتش تلخ شد. پوفی کرد. یک ارواح خاک هم نمیدانم به چه ولی احتمالا برایم فرستاد توی دلش.
توی این چند دقیقه دل من خیلی حرف زد که صدا نداشت. خیک گندهی او هم طبعا صدا ندارد که این خود عدلیست در آفرینش.
-یکدوسهچیلیک.
-ببینم
-خوبه دیگه؟ چیشو میخواین ببینین
-باشه، ببینم
زشت بود، عین اولی.
-خوبه قشنگ شد
دروغ گفتم. دوربین و عکاس و آسفالت و خورشید و فلاش و بکگراند هم دست به دست هم میدادند، قیافهی من دیگر از فرط سررفتن حوصله درست نمیشد. پنج دقیقه میتوانستم نهایت زورم را بزنم و خوشگل باشم که همان را هم دوربین و عکاس و آسفالت و خورشید و فلاش و بکگراند بهباد دادند. بیش از این دیگر خودم در اوج نبودم.
-چنتا میخواین؟
-نه تا
-بیست و پنج تومن
-دینگدینگ، رمز؟، تیلیک
-خدافظ
دو روز بعد عکسها آمد. پاکتش را گذاشتم توی کیفم. گفتم صبح نگاه میکنم. الان تاریک است.
صبح شد. نگاه نکردم. حاضر شدم. ماشین. ترمز. پلهها. نفسنفس. پشت میز در جایگاه ارباب رجوع.
-عکس آوردین؟
-بله
پاکت را بیرون کشیدم. بازش کردم. عکس را نگاه کردم: همان تاناکورای اسبق. پرسیدم: چنتا؟
-چهارتا. بذارین تو پاکت. پشت یکی از عکسها هم اسم و فامیلتون رو بنویسین.
نشستم. با آرامش. خودکار را برداشتم. با خونسردی. عکس را نگاه کردم. سالها من درس خواندم، مدرکش را این آدم توی عکس میخواهد بگیرد. روی عکس را برگرداندم. چهرهی تاناکوراییام را چسباندم به شیشهی میز. روی صفحهی سفید پشت عکس نوشتم: مهدیه نیکمهر
اما با دستخط خیلی خوش.