انجیر نارس

دارم خودمو تیکه تیکه میکنم.
هزارتا برنامه چیدم نه برای زندگی ایده‌آل برای مهدیه‌ی ایده‌آل. اینایی رو دیدین که برای خوشگل شدن توی جراحی زیبایی افراط میکنن؟ من دارم با روحم این کارو میکنم. دشمن شدم با خودم. همه رو میتونم راضی کنم خودمو نمیتونم. اینارو مهدیه‌ای مینویسه که زندانی شده توی خودش. شاید بگین دختر خوب تو غم نداری، غم‌سازی میکنی واسه خودت از سر دل خوشت. منم غم دارم. غم‌های کوچیکی که بزرگ میبینمشون و غم‌های بزرگی که باورم نمیاد بزرگ و سنگینن.
این یکی اما، بزرگترین هدف و آرزوی منه توی زندگیم. معلومه براش دغدغه دارم. برام پوچه دنیام اگه به همه چی و همه چی برسم اما کسی نباشم که براش زحمت کشیدم که یه روز بفهمم اونی نبودم که همیشه فکر میکردم هستم. دلم میخواد وقتی به خودم افتخار میکنم بدونم لایقشم. مامان میگه به خودت اعتماد کن تو به وقتش درست تصمیم میگیری، طاهره میگه خیلی از تواناییاشو از من یاد گرفته، دوستام خیلی وقتا تعریف میکنن ازم. اما باز یه دشمن کوچولو ته مغزم میگه نه، قبول نیست و من در تاییدش میگم: آره، من دنبال چیز دیگه‌ای هستم. بیشتر بیشتر. حریص و کمال‌گرا. دارم میکشم خودمو. یکی منو از دست خودم نجات بده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۰۷
مهدیه نیک مهر

چندوقتیه همه‌چیو انداختم به تعویق. هزارتا کار دارم و یک‌هزارمشم انجام نمیدم. بعد کلافه میشم و با عمق وجود میفهمم آدمیزاد به کار و تقلا زنده‌س. ولی بازم همه‌چیو میندازم به تعویق. به فردا و پس‌فرداها. مثل توپی که شوت میکنی جلو و میدونی توی راهی که داری میری ده دقیقه بعد بازم توپه‌ رو میبینی.
تولد مامان کی بود؟ از همون زمان خواسته براش نامه بنویسم. اینقدر که نوشته‌هامو دوست داره، اینقدر که نامه دوست داره، اینقدر که من برا هر جایی و راجع‌به هر موضوعی نوشتم، برا مامان خودم ننوشتم. نه که نخوام، نمیتونم. نمیتونم حسمو با واژه و جمله بگم. همه چی که گفتنی نیست. چرا دروغ بگم این یکی هست. فقط من ظرفیت تحمل اون‌همه بار احساسی رو ندارم. میدونم پشیمون میشم یه روز. میدونم خودمو مسخره میکنم بابت این حرفام، یه روزی که اگه بخوامم دیگه نتونم بنویسم.
داغونم نه؟
ولی وبلاگ رو نوشتم
باشد بعنوان قدمی برای چرخیدن چرخ فکرم و زندگیم
کاش میشد منم مثل دنریس بگم: I'm going to break the wheel

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۴۷
مهدیه نیک مهر

بیایید میخواهم باز برایتان بدگویی دنیا را بکنم.
هنوز رخت چرک سیاه را از تن نوشته هایم درنیاورده ام، دلم نمیخواهد.
فکر میکنم بی آنکه خود بدانم این روزها و نه تنها همین روزهای دم دست که دوره ای طولانی، زیاد اذیت شده ام.
کاشتم و برنداشتم.
اهمیت دادم و بی اعتنایی گرفتم.
بماند که میپذیرم اگر بگویید تو هم کم ناامید نکرده ای آدم ها را.
کم بی تفاوت نبوده ای به مهم هایشان.
خب همین است، همیشه هم دلم نمیخواهد بکارم. هیچکس نمیخواهد.
حرفم روی مود ها نیست، روی مدل هاست.
من مود بی اعتنایی دارم اما مدلم نیست.
به این معنی که "پاسخ متقابل به آدم ها" جایی در ضمیر من تعریف شده است، شاید برحسب مود یا هزار صلاحدید شخصی از آن استفاده نکنم اما حتما در جایی یا زمانی دیگر، طی یک موقعیت تصادفی یا اگر نشد طی شرایطی خودساخته، آن را جبران میکنم.
اما برای بعضی ها اعتنا، به هیچ انگاشته میشود و احترام، به کود پس افتاده از حیوانی.
گرمای محبت را نمیدانم به کدام زمهریری میبرند که یک تکه یخ میشود.
و سلسله مراتب ساخت یک رابطه دوستانه را کجا آموخته اند که نمیدانند چیدن خشت هایش از پی تا ثریا کار یک نفر نیست درحالی که خود را زیر سایه بی اعتنایی شان باد میزنند.
میدانید؟ مردم تا یک جایی از غریبگی خارج میشوند، آشنا میشوند، عزیز میشوند، دوست میشوند.
"سوتفاهم"، "بی منظوری" و "مشغله زیاد کاری" تا یک جایی توقف بیجا در این سیر را توجیه میکند.
مابقی میشود "به درک‌."
خشت آخر را سمت خشت های چیده شده پرتاب میکنی و میروی.
باد خنک بی اعتنایی روی پوست دوست به غبار بدل میشود تا بیاید ببیند چه شده ما رفته ایم.
راستش را بگویم دیدن و ندیدن بعضی ها، بودن و نبودن بعضی ها، برایم دیگر دو حالت نیست یک حالت است.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۷ ، ۱۱:۱۶
مهدیه نیک مهر

اولش فکر کردم لابد حالم خوب نیست.
کم خوابیده ام
شانه ام شکسته
لپ تاپ باتری خالی کرده
بیست تا لباس از زور سرما پوشیده ام و دست و پایم را گرفته
خلاصه یک چیزی هست که خلقم تنگ شده
اما فردایش هم همین بود
و پس فردایش
و ماه بعدش هم. حتی وقت هایی که لباس تنم را دوست داشتم، شانه نو خریده بودم و لپ تاپم تا خرخره شارژ داشت.
حقیقت این بود که بدم آمده بود یا شاید بدتر از آن، دچار زدگی شده بودم.
از تمام دخترها و پسرهایِ خوش رنگِ کتاب خوانِ دوربین به دستِ کافه نشینِ اینفلوئنسر.
از تمام پیکسل هایی که جوانک ها روی کیف هایشان میچسباندند.
از کپشن های پر مغز اینستاگرامی شان که سعی داشت به هر چیزی از نگاهی نو پرتو بیفشاند ولی با عکسی از موهای نارنجی فر خورده شان همراه بود درحالی که با شال چروک خورده سبزی دور گردن به دیواری آبی تکیه داده و معصومانه سر را به زیر انداخته بودند.
از دیزاین خانه هایشان که یک جانور خانگی، چند قاب عکس، دیوارهایی با رنگ های جیغ و گلدان هایی از همه رنگ جزء لاینفک آن بود.
از نمایشگاه هنرهای بصری که مثل قارچ سر از زمین برآورده بودند.
از متلک های سیاسی که هر ننه قمری با خوشمزگی و بی مزگی به اسم ایفلوئنسر بودن میپراند و دل خودش و خودمان را خنک میکرد.
نمیدانم چرا
روزی روزگاری میخواندمشان.
دوست داشتمشان.
اما حالا خسته ام
از تمام حرف های جدید تکراری و نگاه های نوِ کلیشه ای
دلم میخواهد ساده ترین لباس هایم را بپوشم، کمترین حرف ها را بزنم و خیلی از آن خوب هایی که دیگر قدرت درک آی دی اینستاگرامشان را ندارم آنفالو کنم.
دلم میخواهد اسکیت هایم را بردارم، ایمنی هایم را سفت بپوشم، هرچه بلدم انجام دهم و هرچند تا که لازم است زمین بخورم.
دلم میخواهد موسیقی هایم را حتی هانس زیمر نازنینم را پاک کنم و برخلاف همخوانی های همیشگی با آرمسترانگ بگویم لعنتی عذر میخواهم اما what a pathetic world
و دیگر هیچوقت توی اینستاگرام حرف نزنم.
آه
من اما
نه از موسیقی هایم دل میکنم نه از عادت به اینترنت و نه حاضر میشوم ایمنی هایم را تمام و کمال بپوشم و فردا ساعت یازده موقع پختن سوپ با آرمسترانگ خواهم خواند: what a wonderful world
چه میشود کرد؟
حقم همان پیج های روی اعصاب اینستاگرام است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۴۴
مهدیه نیک مهر

گفتم اینا انجیره؟ گفت آره و پاشد یه دونه از شاخه تکیده درخت چید. تاحالا توی زمستون انجیر روی درخت ندیده بودم. انجیر رو بهم داد و گفت که میشه خوردش. گاز زدم. سفت بود مثل شکلات بدمزه هایی که ته شکلات خوری میمونن و آدم بلاخره یه روز بعد سالها از زور گرسنگی یا فرط کنجکاوی بازشون میکنه و دندوناش موقع خوردن خرد میشه، انگار که شکلاته بخواد تلافی سالها نادیده گرفتنشو سرت در بیاره.
گاز زدنش مثل شکستن پسته با دندون صدا داد و همین شد که بلافاصله هلیا، همون که خودش انجیر رو چید و بهم اطمینان داد خوردنیه گفت: "تف کن، تف کن"
بساط خنده ای شد، به همون پنج شیش ثانیه.
خنده هامون که تموم شد دوباره حواسا رو دادیم به جلسه. بچه ها گرم صحبت بودند و ما کم کم داشتیم گرم شنیدن میشدیم. یادم نمیاد حرفا به کجا رسید که کلافشو گم کردم و دیگه نشنیدم. باقیمونده انجیرمو از روی میز برداشتم و نگاش کردم. اینقدر نگاش کردم که نگاه هام به الفبا تبدیل شدن و الفبا به واژه و جمله و حرف:
"من از خوندن وبلاگ و کپشن و فلان و بیسار خوشم میومد. از اینکه میدیدم دخترها و پسرهای جوون زیادی توی سن و سال خودم، تونستن به تموم کلیشه ها غلبه کنن و دنیا رو خارج از قالب های زرد تزریقی ببینن لذت میبردم، علاوه بر این نگاه های تر و تازه و متفاوتشون باعث میشد قالب فکری خودم هم مدام رفرش بشه.
ازبین تمام اون نویسنده ها تنها یک نفر بود که بغیر از نوشته های مجازیش با شخصیت واقعیش هم در ارتباط بودم. و از من بپرسید شناخت اون آدم بدون دیدن وبلاگش، شناختی پر از اطلاعات ضد و نقیضه که حتی ممکنه باعث بشه باهم چپ بشید:)
اما به خودم اجازه دادم طوری بشناسمش که خودش میخواد: وبلاگش.
درطول زمان ما به دوستان وبلاگی تبدیل شدیم، انگار نه انگار که واقعی هستیم، راجب مسائل مختلف حرف زدیم و به هم از چیزی که در حقیقت هستیم اما بخاطر خویشتن داری در جامعه نشون نمیدیم گفتیم.
ما هجویات و گزافه هایی رو که جامعه به تعریفمون از هم سنجاق میکرد حذف کردیم، درباره هم از هم پرسیدیم و بعد از اون هردو با همون چهره و لباس ها به مفهوم دیگه ای برای هم تبدیل شدیم.
اینبار وبلاگ خوانی ورای تاثیرات قبلیش، نتیجه جدیدی برام داشت: مجازی آدمها اگر به زردی اینستاگرام و فیسبوک آغشته نشه میتونه مکمل خوبی برای شناخت شخصیت واقعیشون باشه.
این نتایج باعث شد برای اولین بار به این فکر کنم که چرا خودم هیچوقت وبلاگ ننوشتم؟ از وقتی این سوالو از خودم پرسیدم تا وقتی واقعا تصمیم گرفتم وبلاگ بسازم ماه ها طول کشید و سرانجام شبی که متنام این پا و اون پا میکردن برای انتشار، تنها یک عامل باعث میشد که نشرشون به تعویق بیفته: اسم وبلاگ.
من کارایی مثل انتخاب اسم رو خیلی دوست دارم و به همین خاطر دلم میخواد با وسواس و حوصله انجامش بدم. اما اون شب یهو " انجیر نارس" به ذهنم رسید ولی از اونجا که تو قاموس من یافتن اسم مناسب به این سرعت غیرممکنه، انجیر نارس و کنار گذاشتم و بیشتر راجبش فکر کردم. چند روز گذشت و هر اسمی پیدا میشد انگار که ادای اضافه توش باشه به دلم نمینشست. و من درنهایت به همون انجیر نارس رضایت دادم.
انجیر میوه مورد علاقمه، ترکیب رنگ بکار رفته توی ساختارش یعنی نارنجی و سبز جز ترکیب های محبوبمه، فصلش هم کوتاه تر از بقیه میوه هاییه که دوست دارم. و نارس، منم که با همه تلاش هام هیچوقت خیالم آروم نگرفته که به اندازه کافی پخته شدم بعلاوه اینکه در دوره ای به ساخت وبلاگ نیاز روحی پیدا کردم که از هر زمان دیگه ای توی زندگیم بیشتر بهم ثابت شد که چقدر کم میدونم و کم بلدم."
بچه ها همچنان حرف میزدن و از احوالشون برای هم میگفتن و الفبای نگاه من حسابی به چلچلی افتاده بود.
یک نفر درست همونی که یادم آورد "چرا وبلاگ نساختی؟" به من یک "انجیر نارس" داده بود.
و حالا من یک انجیر نارس گاز زده دارم.
سیب اپل هم یه روز از یه گوشه کوچیک دنیا شروع شد و شاید داستانی به همین سادگی پشتش وجود داشته باشه:)
هلیا میخوام بدونی که من هنوز اون انجیر رو نگه داشتم و برای اینکه جاش خوب باشه گذاشتمش توی پیانوی چوبیم. کنار نرگس های شب یلدا.
تو میدونی که دست سازه های چوبیمو چقدر دوست دارم.

.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۷ ، ۲۱:۱۱
مهدیه نیک مهر

اون ۲۴ ساعت کشدار ناامیدی تموم شد
و دقیقا همون که از وقوعش میترسیدم رخ داد
حالا من به اندازه یک مسافرت ۵۰ روزه به هواخوری مغزی نیاز دارم
و آه تخلیه عاطفی با نوشتن هم ممکن نیس.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۷ ، ۱۹:۴۱
مهدیه نیک مهر

بعضی لحظه ها در زندگی خیلی ناامیدکننده ست
اونقدر که دلت میخواد بزنی زیر هرچی مسئولیت و وظیفس
بجاش بری کوه، دشت، یه سیاره دیگه یا زیر پتو
حتی تمام دنیا رو پاز کنی و بشینی فیلم ببینی
بعضی لحظه های ناامید کننده کش میان
و من تا ۲۴ ساعت آینده محکومم به موندن در این لحظه کشدار
آخ که تنها فرار غیرممکن، فرار از زمانه
اینجور وقتا دلم میخواست این ۲۴ ساعتو موقتا میمردم

محض دلخوشیم: گاهی بی قواره نوشتن به تخلیه عاطفی می ارزه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۷ ، ۱۹:۳۴
مهدیه نیک مهر

شبها، عصرها یا ظهرها که به خانه برمیگردم دلم میخواهد یک فنجان چایی بنوشم همراه با یک تکه بیسکوییت.

این بار اما روال رفع خستگی را تغییر داده ام و بعد از یک روز سخت و پرکار دلم میخواهد از این روزهایم بنویسم.

از آدم های کم رنگ و پررنگ، از آنها  که خودشان را توی دلم جا میکنند و آنها که جایشان را توی دلم برا نفر بعدی خالی میکنند و میروند.

از آدم هایی که دانسته یا ندانسته با رفتارهایشان پله میسازند و آنقدر بالا میروند که روی چشم آدم جا میشوند یا کسانی که با سقوط آزاد، خودشان را از چشم آدم می اندازند.

قدیم ها دلم میخواست به هر قیمتی هم که شده آدم ها را دوست بدارم و دوستشان باشم، البته صبر کنید الان هم همان است. آه فکر میکردم بزرگ شده ام آدم حتما باید بیاید توی وبلاگ بنویسد تا بفهمد هنوز هم از خودش عقب است؟

بی انصاف نباشم اوضاع آنقدرها هم بد نیست، میدانید؟ الان حداقل میدانم چگونه آدم هایی را نمیخواهم و پای نخواستنشان ایستاده ام و این آرامم میکند، مرا معتمد خودم میکند از اینکه کم کم دارم بادیگارد خوبی برای خودم میشوم.

اما یک بار نوشتم آدم هایی را میخواهم که عین آب زلالند. نمیدانستم وبلاگ مثل امامزاده حاجت میدهد، اصلا چطور است بیایم گلیم آرزوهایم را اینجا پهن کنم و منتظر باشم کائنات پایشان را توی آن بگذارند؟ بله، بغیر از طاهره که نمونه اعلای آفرینش است و نجیب تر از او به دنیا ندیده ام، چندیست دوستی یافته ام که او هم انگار پاک زاده شده و پاک زیسته است. این روزها فکر میکنم چطور میشود از این آدم ها مراقبت کرد، چطور میشود به اندازه خوب بودنشان هوایشان را داشت، چطور میشود به اندازه ای که شایسته هستند دوستشان داشت.

دوست عزیز من، خوشحالم و همه ما خوشحالیم که تو پیدایت شده است. دیروز به من گفتی بنویس، نوشتم. 

بخوان و خودت را از نگاه من بشناس.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۷ ، ۲۱:۰۶
مهدیه نیک مهر

آدم ها به انتخاب خودشان ته کلاس نشسته اند. این را از خالی بودن صندلی های ردیف اول میتوان فهمید. آنها نه که خنگ یا سربه هوا بلکه درست به اندازه ای که عصر درنده خوی شان میطلبد رند و زرنگ اند. با این وجود ته کلاس را انتخاب کرده اند تا ضمن انجام اموراتشان به استاد هم احترام گذاشته باشند. تو گویی هیچ دقیقه تلف شده ای در زندگی نداشته اند که البته این نه تنها قابل باور نیست که به افسانه میماند. اما این دو ساعت چنان شکیبا و سلانه سلانه میگذرد که آدم فکر میکند دو ساعت پر برکت هلپی افتاده توی دامنش. دو ساعتی که میتواند یک گوشه بنشیند و با استفاده از مفهوم برکت به اندازه نصف روز کارهای درونگرایانه اش را انجام دهد.
گواه این ادعا به سادگی مشهود است: بغل دستی من با پلیور زرد، شهری شبیه الدورادور را که هرگز نتوانستند از نو توی عالم واقع پیدایش کنند توی موبایلش در یک پنج اینچی خوش گرافیگ پیدا کرده و دور از چشم های جوینده دنیا سرگرم نجات شهر است. وسط بازی گاهی هم عینکش را روی بینی تنظیم میکند درست به همان دقت و ظرافت، موقع تورق جزوه های درسی. دو نفر پشت سرم پچ و واپچ میکنند و "فلانی را فالو داری" و "فلانی را فالو دارم" میگویند. یک نفر دیگر آن طرف رو به تخته به زمین نگاه میکند و از من بپرسی از تمام آدم های دیگر مشغول تر و متمرکز تر است.
با دیدن اینها جرات میکنم کتاب قطع وزیری ام را از توی کیفم بیرون بکشم که توی این شرایط برای مخفیکاری بسیار گنده بنظر میرسد. صفحه های کاهی اش را پیش رویم باز میکنم و مهتابی بالای سرم نور را چنان از کاغذهای زرد بازتاب میدهد انگار که رنگ صفحات را سفید تشخیص داده است.
سرگرم سوراخ هایی میشوم که در ماتحت سرباز جنگ جهانی باقی مانده و توی این فکرم که چرا جغرافیای سوراخ گلوله ها بر پهنه تن افراد درجه قهرمانی شان را تعیین میکند. مگر همگی گلوله یک اسلحه و اسلحه ها همگی ساز و برگ یک جنگ نیستند؟
وسط جنگم، سرباز ها تیرهای ساکت اما کشنده ای درمیکنند و میدان صدای استاد میدهد.
ناگاه توی صدای میدان صدای دختری میدود. چشمم را از کاغذ برمیکنم، دختری از صندلی های جلو دارد سوال می پرسد فکر میکنم مگر کسی هم بود که گوش بدهد؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۷ ، ۰۰:۰۵
مهدیه نیک مهر

اومدم بگم که الان میتونم تمام موزیک های دنیا رو توی مغزم جا بدم و پذیرش همه حس و حال هاشو دارم
عجب حال خوشی
مغز بازی
حس عمیقی
ذهن پر ایماژی
ولی خب دارم میرم فیلم ببینم
اینطور اسراف کارِ نعمت زوالِ لجباز با کائناتی شدم.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۷ ، ۲۲:۵۴
مهدیه نیک مهر