پیچیده
دلم گرفته، اینجا رو کردم دفترچه خاطرات. قرار بود وبلاگ باشه ولی نوشتن اینجا چنان آرامشبخشه که هربار یطوری میشه اول یاد وبلاگ میفتم.
آدم دوست داره بعضی ناراحتیهاش رو بگه و با گفتن آروم میشه. اما دلگیری امروز من طوریه که قلبم رو سنگین کرده و گفتن ازش رو سخت.
شاید نوشتن خوب باشه. امتحانش میکنم. میدونین؟ آدم وقتی حرف میزنه منتظر جوابه، یا چشم در چشم یکی هست که حین صحبتهات گرد و خیره و دقیق میشن. ولی اینجا، من میگم و میرم و هروقت قلبم سبکتر شد برمیگردم.
اینکه خطاهای کوچک و سهوی آدم با نبخشیدن مواجه بشه، اینکه انگار دهها قدم برگشتی عقب، اینکه هزارتا کار داری و زمان برات طلاست و این طلا رو داری از دست میدی، اینا همش بده. شاید سوتفاهمه، شاید من اشتباه برداشت کردم، شاید دو سه ساعت دیگه بهتر باشم، اصلا شاید تمام چیزی که توی ذهن منه توهم باشه. دارم چی میگم؟ باید بخوابم. آره حتما باید بخوابم.