انجیر نارس

او د مقوی بلو

پنجشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۲۶ ق.ظ

خسته‌ام.
خیلی.
خوب است که اینجا را برای نالیدن دارم.
خوب است که آدم‌های کمی این مخفیگاه را پیدا کرده‌اند.
سوال همیشه‌ام این است: من ضعیفم یا مشکلات قوی‌؟
دلم از وجب به وجب این شهر به تنگ آمده و از همه‌ی قلب‌هایی که در اطرافم می‌تپند.
گاهی مرگ را، آن آسودگی زیر خاک سرد را به تمام هیاهوی اینجا ترجیح میدهم. از صبح شدن، از روز بودن، از بیدار شدن، خسته‌ام.
از احساس بیچارگی، از حس بی‌پاسخ دوست داشتن، از تنهایی‌های اجباری و نایاب شدن تنهایی‌های مطلوب.
از احمق فرض شدن، زور شنیدن، گناهکار شناخته شدن، سکوت کردن، سکوت نکردن، از چهره‌هایی که باید هر روز ببینم.
دلم را مثل یک لیوان داغ چایی به‌دست گرفته‌ام، برده ام لب پنجره، گذاشتم سرد شود.
که کمتر درد بگیرد، کمتر دوست بدارد، کمتر بفهمد، بی‌جان‌تر باشد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۳۰
مهدیه نیک مهر

نظرات  (۲)

دل لیوان چایی نیس ک با باد لب پنجره سرد بشه.

پاسخ:
بله درسته. منظور تلاش بیشتر برای داشتن آرامش بود.

چرا اینقدر افسرده شدی؟ دلت یاد کسی افتاده؟

پاسخ:
بهرحال آدمیزاد مخلوطی از احساس خوب و بده که سینوسی میگذره. موده دیگه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی