عکاس بد
از عجله، زیادش را داشتیم از حوصله، کمش.
نتیجه این بود که به هر عکاسباشی و تاریکخانهای رضایت میدادیم.
یکی پیدا کردیم. وارد شدیم. عکاس، مردی خیکی بود که خیکش بیشتر از یک خیک عادی توی چشم میزد. دلیلش هم زیرپوش نخنماشدهی مشکیاش بود که رنگ زرد خیک را مثل آرد الک شده، از لابهلای تار و پود پارچهی کهنسال بیرون میریخت. احساس من در نگاه اول، اکراه بود و دیدن خیک نامستتر، مکروهترین کار آن لحظهام. هنوز آنقدر نسب به عکسم بیتفاوت بودم که برایم تحمل خیک، راحتتر از پیدا کردن یک عکاسی دیگر باشد؛ اگر و فقط اگر از تلفن کردن دست برمیداشت. بهرسم معمول کمی منتظر ماندم. بهرسم نامعمولِ مشتریمداری کمی بیشتر منتظرم گذاشت. هنوز هم دلم میخواست هرچه زودتر مانتو و مقنعه و جین تنگ آبی را بکنم، موهایم را از دور گردنم آزاد کنم و بیفتم روی تختم که ملحفهاش پیش از تبادل گرمایی با بدنم چند ثانیه وقت داشت خنک بماند مثل بهشت.
تلفنش تمام شد.
- عکس میخواید؟
-بله
و قدمهایم را چاق کردم برای وارد شدن به آتلیه
-نه آتلیه نه
- پس کجا؟
-از وقتی کرونا اومده دیگه آتلیه نمیریم، همینجا روی صندلی عکس میگیریم.
به ذهنم رسید که اینجا؟ لنز واید؟ از مسافت یک متری با سوژه؟ با بکگراند خیابان؟ بک خیابان بخورد توی سرم. ۱۲ ظهر است و آفتاب رُک و بیپردهتر از این بلد نیست بتابد. انعکاس خورشید از آسفالت چهرهی مرا سیلوئت میکند. همه بهکنار چرا دوربین را اینجوری گرفته؟
اینها توی یکور ذهنم بود، آنور دیگر ذهنم اما به هیچورش نبود. حتی از اینکه لازم نیست قرتیبازیهای آتلیه را تحمل کنم خوشحال بودم. انگار دوست داشتم بگویم ممنونم که آتلیه نمیرویم.
-آمادهای؟ یکدوسه
-چیلیک.
نگاهی به ویزور انداخت، گویی خداست و خلقت من از آن اوست. ابروها را بالا کشید و چیزی گفت شبیه فارسیشدهی فتبارکالله احسنالخالقین:
-عالی. خیلی عالی شد
-ارواح عمهت (این را توی دلم گفتم)
-عکس رو ببینم
-چیشو میخوای ببینی خوبه دیگه
-میدونم خوبه، دوس دارم ببینم
-بفرما
نگاه کردم. آدم توی عکس نسخهی تاناکورای من بود.
-این آدمپلاستیکی چیست (این را هم توی دلم گفتم)
چهرهام طوری برق میزد که پورش آنطور برق نمیزد. یک لعنت کوتاه و مبین به ارواح خاک اجداد پرایمر تارت فرستادم که در مات کردن صورتم خلفوعده کرده بود. یک ارواح خاک دیگر هم به فلاش دوربین فرستادم که از فاصله یک متری، شبیه صاعقهای بود از آذرخش زئوس که مستقیم نشست توی چشمم.
رویم را برگرداندم تا کورمالیام را با لحظهای بستن چشم رفع و رجوع کنم که خورشید از کف آسفالت تابید. نمیدانم امروز صبح خورشید از کدامطرف درآمده که ساعت ۱۲ظهر، گردش دوارش سر از قعر زمین درآورده.
آنور دیگر ذهنم که بههیچجایش نبود باز هم به هیچجایش نبود. چشمبسته، زبان گشودم:
-یکی دیگه بگیرین.
-چرا؟
-چون قشنگ نبود.
-به این قشنگی، صورت رو نگا، بیست.
-برای من مهندسی صورت میکند (توی دلم)
-حالا یکی دیگه بگیرین.
-الان این چیش بده؟
-بده دیگه براق افتادم (مثل پارچهای که زیادی اتویش کرده باشند احمق. (توی دلم با خودم))
اوقاتش تلخ شد. پوفی کرد. یک ارواح خاک هم نمیدانم به چه ولی احتمالا برایم فرستاد توی دلش.
توی این چند دقیقه دل من خیلی حرف زد که صدا نداشت. خیک گندهی او هم طبعا صدا ندارد که این خود عدلیست در آفرینش.
-یکدوسهچیلیک.
-ببینم
-خوبه دیگه؟ چیشو میخواین ببینین
-باشه، ببینم
زشت بود، عین اولی.
-خوبه قشنگ شد
دروغ گفتم. دوربین و عکاس و آسفالت و خورشید و فلاش و بکگراند هم دست به دست هم میدادند، قیافهی من دیگر از فرط سررفتن حوصله درست نمیشد. پنج دقیقه میتوانستم نهایت زورم را بزنم و خوشگل باشم که همان را هم دوربین و عکاس و آسفالت و خورشید و فلاش و بکگراند بهباد دادند. بیش از این دیگر خودم در اوج نبودم.
-چنتا میخواین؟
-نه تا
-بیست و پنج تومن
-دینگدینگ، رمز؟، تیلیک
-خدافظ
دو روز بعد عکسها آمد. پاکتش را گذاشتم توی کیفم. گفتم صبح نگاه میکنم. الان تاریک است.
صبح شد. نگاه نکردم. حاضر شدم. ماشین. ترمز. پلهها. نفسنفس. پشت میز در جایگاه ارباب رجوع.
-عکس آوردین؟
-بله
پاکت را بیرون کشیدم. بازش کردم. عکس را نگاه کردم: همان تاناکورای اسبق. پرسیدم: چنتا؟
-چهارتا. بذارین تو پاکت. پشت یکی از عکسها هم اسم و فامیلتون رو بنویسین.
نشستم. با آرامش. خودکار را برداشتم. با خونسردی. عکس را نگاه کردم. سالها من درس خواندم، مدرکش را این آدم توی عکس میخواهد بگیرد. روی عکس را برگرداندم. چهرهی تاناکوراییام را چسباندم به شیشهی میز. روی صفحهی سفید پشت عکس نوشتم: مهدیه نیکمهر
اما با دستخط خیلی خوش.