چند خطی دربارهی نوشتن
خیلی وقتها فقط یک جمله به ذهنم میرسد. بعدش فکر میکنم ایدهی خوبیست برای نوشتن. گاهی جملههای بعدی پشت سر هم میآیند، گاهی نه. سرنوشت ایده از اینجا به بعد با شروع نوشتن مشخص میشود. حین نوشتن میفهمم که جملههای بیشتر خود را نشان خواهند داد یا نه. گاهی جملهها میآیند و متن به درازا میکشد، گاهی متن نهایی اصلا آن چیزی نیست که از ابتدا گمانش را داشتم. انگار میخواستم از چیزی دیگر بنویسم و نتیجه بهکل موضوع دیگریست. هرچه هست همیشه از موضوع دوم بیشتر خوشم میآید. این چیزی نیست که وقتی جملهی اول در ذهنم نقش میبست امکان وقوع داشته باشد. همیشه باید نوشت تا تکلیف را روشن کرد.
بدترین وقتها، آنجاست که وقتی دستبهکار نوشتن میشوم غیر از همان جملهی اول، هیچ چیز دیگری عایدم نمیشود. اگر آن لحظه مرا ببینید، موجودی ام شبیه یک فیلم که پاز خورده باشد. بیحرکت، مردد با چشمهایی که سیاهیاش به اطراف میگردد. انگار که بقیهی جملهها، جایی میان شکاف دیوار، پرزهای قالی و مخلوط با ذرات غبار روی اشیا، پنهان شدهاند. نمیدانم چه حکایتیست در سرشت ما انسانها که انگار با گردش چشمهایمان فکر خود را شخم میزنیم بلکه چیزی از تویش درآید. گاهی جملهها واقعا لای پرز قالیاند. باید برای اتمام جملهی قبلی، علامت تعجب میگذاشتم اما میدانید؟ این رازیست در نوشتن: هیچوقت به مخاطب خود راهنمایی نکنید که باید چه احساسی داشته باشد، بگذارید خودش تعجب کند. این را سرکار به همکارم هم گفتم روزی. داشت روی ویدئوی اینترو مینوشت شما ژیواریها را به تماشای این ویدئو دعوت میکنیم. گفتم بگذارید خودشان احساس کنند که ژیواری هستند. اگر چنین احساسی نداشته باشند، این جملهی شما از بیخ آنها را زده خواهد کرد: "چرا ژیوار میخواهد خودش را به من بچسباند و مرا به خود؟" آنها خواهند گفت. توی دلشان. و اصلا خواهند گفت نه حتی توی دلشان. جایی در پس مغزشان این را خواهد گفت طوری که خودشان هم نشنوند. چیزی که متوجه میشوند این است که ژیوار را خیلی هم دوست ندارند و نمیدانند که چرا.
همکارم گفت راست میگویید ولی خانم مدیر میخواهد این جمله روی ویدئو نوشته شود. جایی در ذهنم که خودم هم صدایش را نشنیدم، پوزخندی زد. تنها میدانستم که خانم مدیر را خیلی دوست ندارم. اگر دقیقهای در روز داشته باشم که بخواهم با یک نفر سرکار چای بنوشم، هرگز با خانم مدیر نخواهد بود. اینها مربوط به خوب و بد بودن آدمها نیست. مربوط به حس ماست نسبت به آنها و اسمش میشود کاریزما. همین است که وقتی میگوییم یک نفر کاریزما دارد نمیدانیم دقیقا چهکار کرده که کاریزما دارد و ما چه دیدیم که بیدلیل از او خوشمان میآید.
این هم از آن متنهاییست که با یک جملهی ذهنی شروع شد و به درازا کشید. اصلا گمانش را نمیبردم که بخواهم اینها را توی متن بگویم، اما هرچه هست چیزهایی که نوشتم را بیشتر از جملهی اولم دوست دارم، راستش باید برگردم به خط اول و ببینم اصلا آن جمله چه بود.
میخواستم دو سه خطی دربارهی نوشتن حرف بزنم و بعد جملههای اول مختلفی که به ذهنم آمد اما هیچگاه ادامه نیافت را اینجا بگذارم. بعدها شاید متنی از من خواندید که یکی از این جملهها در آن بود. بعد با خود بگویید: ای دل غافل، ببین یک ایدهی مینیمال و خام از لحظهی متولد شدنش چقدر ممکن است طول بکشد تا در تنور ذهن آدم بپزد. درست مثل فیلمنامهی فهرست شندلیر که ۱۱ سال گوشهی خانهی اسپیلبرگ مانده بود و او نمیدانست باید با آن چه کند. آخرش هم روزی فهمید که یک پروژهی غولآسای دیگر را کارگردانی میکرد. اما خودش را دو نیم کرد و هر دو فیلم را همزمان ساخت. ۱۱ سال طول کشید اما در نهایت چیزی شد که امروز فیلم محبوب منِ هولوکاست ندیدهی مسلمانِ کمسن و سالیست که در تمام آن ۱۱ سال، جسمی برایم روی زمین بهوجود نیامدهبود. خلاصه اینکه ایدههایتان را دور نریزید. یک جایی برای خودتان یادداشت کنید و به تنور مغزتان ایمان داشته باشید.
تو یونی اینقد ذهن شلوغی نداشتی😑 بیشتر درگیر ست کردن لاکت بودیا!!