بی نام و وصف
سه شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۵۶ ق.ظ
انگار دو بار است خواب میبینم فرزندی دارم. فرزندی که هنوز بهدنیا نیامده است. نمیدانم کیست و من کجا هستم. فقط همینم. همین آدم حالا. با همین قیافه، همین سن و همین دستها. هیچچیز در من زنانهتر یا بزرگسالانهتر نیست.
بیش از این تنها چند تصویر کوتاه و گنگ بهیاد میآورم از سقفی پوشیده از برگ مو، ماشینی که با سرعت بالا میراند و خونی که کف زمین ریخته بود.
نامربوط بودن این عناصر وقتی توی خواب هستم بهچشم نمیآید. همهی آنها را تنها یک احساس در طول خواب به هم پیوند میداد. احساس مادر بودن. مادر موجودی که نمیدیدمش. و با اینحال برگ مو، ماشین و خون با همهی بیمعناییشان، خوب بودند دوستشان داشتم.
حال آن خواب را نگه داشتم. سعی کردم یادم بماند، بماند، بماند. که مادر بودن چه احساسی داشت.
۹۹/۰۷/۰۸
باباش چی پس؟