تب
همیشه یادم میآید: بپوش سرما نخوری، شب لخت نخواب سرما میخوری (من نمیدانم مادرها چرا آن یک لایه تیشرت و شلوارک را نمیبینند و از کلمهی لخت استفاده میکنند)، لباسات خیس شده از بارون سریع عوض کن سرما نخوری.
سرما نخوری.
سرما نخوری.
.
بابا بگذار بخوریم. سرما خوردگی خیلی هم بد نیست. یکجورهایی حتی "حال" میدهد.
به همین برکت میخواستم از عبارتِ "کیف میدهد" استفاده کنم ولی آنطور که بعضی سرماخوردگیها حال میدهد را نمیتوان با "کیف و کوک" توصیف کرد.
آدم تب میکند. دستش را میزند به صورتش کیف دو عالم را میبرد از اینکه کلهاش عین کرسی گرم است.
بدن آدم درد میگیرد. میروی زیر دوتا پتو و بازدم، داغتر از همیشه هوای محصور زیر پتو را گرم میکند. میشوی عین اسکیمویی که در خانههای گردالوی یخی خود پناه گرفتهاند از سرما. گاهی کلهات را از مخفیگاهت بیرون میآوری و یک شلغم میگذاری در دهانت. باز برمیگردی توی غار یخی و وقتی نوبت آبپرتقال رسید به جهان بازمیگردی. کف یخکردهی پاها را لای مفصل زانو قفل میکنی و سیستم گرمایشی، سرمایشیات را مثل یک متخصص باکمالات تنظیم میکنی. به همین ترتیب کف دست را به نوک بینی -که مثل قلهی برفی یک کوهِ سرسبز از سرما میسوزد- میچسبانی.
بعد از صرف دارو، صورت رو بخور شلغم میدهی و احساس میکنی همهی استخوانهایت مثل قارههای کرهی زمین از هم باز میشوند.
دوباره زرهی از پتو میپوشی و از آنجا که حال نداری چشمهایت را باز کنی سریال زردی مثل دل و اینها را با گوشهایت تماشا میکنی. آنگاه مثل یک منتقد روشنفکر سینما به نبوغ کارگردان میخندی و مثل یک همسایهی خالهخانباجی حوادث داستان را پیگیرانه دنبال میکنی.
آخرش هم گیج از دارو و داغ در بدن، به خلسهی خواب نزدیک میشوی و همان لحظهها فکر میکنی که برد با منوچهر هادی بود که تو، منتقد روشنفکر سینما را خالهخانباجی طور کشاند تا اینجای قصه.
برا همون ۶ متر شال گردن میپیچیدی دور خودت و دستکش بافتنی دستت میکردی جلو شوفاژ تریا مینشستی بغض میکردی برای ....😑